سر کارم ولی کار زیادی ندارم. نشسته ام و ناطور دشت می خوانم و به هر کسی که سر و صدایی تولید کند چشم غره می روم. کتاب، کتاب خوبی است ولی با اوضاع احوالی که من دارم مسلما بهترین انتخابی نبود که می توانستم داشته باشم. دائما دارم روی شخصیت اصلی کتاب تشخیص می گذارم. از "ماژور دپرشن" شروع می کنم، کم کم می رسیم به هیپومنیک و حالا بعد از ۱۲۴ صفحه حس می کنم هولدن کالفیلد شخصیتی است دو قطبی! این را از افسردگی های مداوم و ناگهان بذل و بخشش های بی موردش می شود فهمید. کلا کتاب خوبی است و بعضی قسمت هایش عجیب به دل می نشیند. مثلا این قسمت کتاب در مورد نوازنده پیانویی که ازقضا خیلی خوب هم می نوازد چقدر خوب است:
-"گمانم دیگر حتا نمی دانست درست می زند یا نه. گناهی هم نداشت. گناهش گردن آن عوضی هایی است که هر کاری می کرد برایش کف می زدند؛ این جماعت کافیست کوچکترین فرصتی پیدا کنند تا هر کسی را به اشتباه بندازند." 

کلا این اواخر بد جور اهل مطالعه شده ام. نه که قبلا نبودم ولی حالا به لطف انجمن ها و میتینگ های جدیدی که شرکت می کنم خیلی بیشتر شده. آنقدر همجوار نویسنده ها و آدم های اهل مطالعه و کتابخوان و انجمن های ادبی شده ام که دیگر صحبت های عادی با آدم های عادی راجع به مسائل عادی برایم حوصله سر بر شده! توانش را ندارم. دارم به این حرف شوپنهاور ایمان می آورم که "بالا بودن شعور به انزوای اجتماعی می انجامد." هر چند بار اولی که آن را شنیدم چنان گارد گرفتم و در جمع دوستان این حرف را با استناد به شخصیت های برونگرا و درونگرا کوبیدم که هنوز هم که هنوز است رویم نمی شود جلوی بچه ها بگویم دور از جان همگی ببخشید. غلط اضافی کردم.! ولی خدابیامرز درست می گفت. نه فقط آن حرف که اینجا را هم درست می گفت که "کسی که علایق شخصی دارد، مثلا علاقه به هنر، بخشی از نقطه صقل او در درون خودش قرار دارد." این حرف را چنان با گوشت و پوست و استخوانم درک کردم که حد ندارد. دیدید یک وقت هایی هست یک چیزهایی را میدانید ولی بلد نیستید به زبان بیاوریدشان؟ این حرف برای من از همان ها بود. چیزی که می دانستم را آراست و به زیباترین شکل ممکن جلوی رویم گذاشت!
بله. این مساله در مورد خود من بسیاااار صادق است! اینکه حقیقتا که مواقعی که درگیر خودم و علایقم بودم چقدر شادتر بودم. آن وقت هایی که مثلا با جدیت تمام فرانسه می خواندم! برای بسیاری سوال بود که "تو مگر می خواهی مهاجرت کنی؟ فرانسه به چه دردت می خورد؟! آن هم در شرایطی که اینقدر شدید کار می کنی و شیفت هایت انقدر سنگین است. چرا مواقع بیکاریت را استراحت نمی کنی؟" و حالا جواب لازم را دارم. تمام آن زبان خواندن ها، پیانو تمرین کردن ها، سفر رفتن ها، استخر رفتن ها، ورزش کردن ها، کتاب خواندن ها، فیلم دیدن ها، میتینگ رفتن و . همه و همه بخشی از نقطه صقل من است که اگر از دستشان بدهم وابستگی و آسایش روحی-روانی من به محیط و آدم های بیرون را افزایش می دهد و در موقعیت شکننده تری قرار می گیرم. به همین دلیل است که این همه به آدم های دور و برم می گفتم برای خودتان و علایق شخصیتان احترام قائل شوید! خواندن همین یک جمله باعث شد همه اینها را بیشتر و بهتر بفهمم.
خلاصه اینکه زندگی مثل یک بازی است. قواعد خودش را دارد. یکی از مهم ترین قواعدشم هم اینکه نباید، نباید، نباید کاملا در کسی گم شد و حل شد و کسی را بت کرد.
از همه این ها که بگذریم، حس و حالم عجیب و غریب است. آدمی هستم فریب خورده و رها شده! البته که نگران نباشید، جز عزت نفسم که خدشه دار شده آسیب جدی دیگری ندیده ام!!! دستم هم آنقدر پر است که طرف را سر جایش بنشانم و انتقامم را بگیم. فقط زمان لازم است. زمان!
راه به راه می روم سفر! صبح قرار کوه می گذارم که طلوع خورشید را تماشا کنم و جمعه ها با یک گروه انگلیش ویکند که چندتاییشان جز دوستان خیلی خوبم شده اند هر دفعه یک نقطه جدید از شهر را کشف می کنم، با مایکل -دوست انگلیسی فرانسه دانم- با اسکایپ فرانسه تمرین می کنم. این هفته پروژه ای به من داده و باید در خصوص "مقایسه فواید و مضرات کار کردن برای دیگران و کار کردن مستقل و برای خود" برایش لکچر بدهم. نمی دانید چقدر از اینکه بالاخره می توانم شکسته پکسته جملات فرانسوی را سر هم کنم و منظورم را بفهمانم لذت می برم. از آن آوای دلنشین و مداوم "چ، ژ، غ،پ".
مایکل بنده خدا هم حالش گرفته است. ایران درخواست ویزای توریستی اش برای عید نوروز را رد کرده چون انگلیسی است و همان طور که به شوخی و خنده به خودش هم گفته ام همین مساله باعث می شود که ایشان در اصل و by default جاسوس در نظر گرفته شود مگر آن که خلافش ثابت شود! P: دفعه آخری کلی با هم بالا و پایین نظام را مورد عنایات خاص قرار دادیم ولی چه می شود کرد؟! حالا هم که یک اروپایی عاشق و دلباخته فرهنگ ایرانی شده این ها تا پایش را نبرند ول کن ماجرا نیستند! عوضش گفته ام که دفعه بعدی با پروژه ی در دست اقدامی که دارم شگفت زده اش خواهم کرد! 

خلاصه. از زمین و زمان گفتم که به اینجا برسم که به هر حال دارم به روزهای خوشم برمی گردم. داستان کاراگاه بازیهایم را هم به زودی خواهم نوشت.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها