می دونید در زبان اسپانیولی واژه ای وجود داره به نام ganas. که اگه بخوایم دقیق معناش کنیم می شه گفت "شور زندگی!" چیزی که من مدتیه ازش تهی شدم. شاید مربوط به همین سی سالگی لعنتی باشه. سی سالگی با همه ی تصوراتی که از بچگی ازش داری و وقتی بهش می رسی و می بینی با این تصویر خیالی فاصله داری. خب صادقانه بخوایم بگیم حس خوبی نیست. ولی من تصمیم گرفتم این شور رو دوباره به زندگیم برگردونم. تصمیم گرفتم واسه اتفاقای کوچیک ذوق زده بشم و برنامه ریزی کنم و مثلا شب یلدام با بقیه شب ها متفاوت باشه! اینه که به خواهری پیشنهاد دادم تو باغشون مهمانی بگیره و منم کمکش بدم و واسه جمعه شب هم با دوستام یه تور ثبت نام کردیم.

یلدای فامیلی مثل هر مهمانی خانوادگی محترمانه تر و اتو کشیده تر برگذار شد. یه مهمانی حدودا سی نفره که هر کسی یه خوراکی همراهش آورده بود. نشستیم زیر کرسی. میوه خوردیم. آجیل خوردیم و بعد برنجک و کیک و شام و دسر و . و کمی قبل از اونکه بترکیم متوقف شدیم! با سنتور و تنبک آواز خوندیم. اونایی که اهلش بودن لبی تر کردن. قلیون کشیدیم و زدیم و رقصیدیم و به خوبی و خوشی تمام شد.

اما مهمانی دوستان. حقیقتش ما یه تور ثبت نام کردیم برای شب بعدش. چیزی که تو آگهی نوشته بود موسیقی زنده بود و حافظ خوانی و آتش بازی و . که من و چهارتا از دوستام قرار شد بریم. ولی چیزی که در عمل دیدیم یه ی 500-600 نفری بود که گویا فقط ما چهار پنج تا خبر نداشتیم اون تو چه خبره! بقیه همه آماده و شینیون کرده و لباس مجلسی پوشیده اومده بودن. ولی وااااقعا خوش گذشت.

گروه ما یه گروه 7-8 نفره است که از طریق یه میتینگ زبان با هم آشنا شدیم و خیلی وقته که همدیگرو می شناسیم. 5-6 نفر ازین گروه صمیمی تریم و رابطمون با هم منو یه جورایی منو یاد سریال فرندز میندازه. خلاصه 5 نفری رفتیم تور. از همون اول کار که آذین غرغر می کرد که من نمیام و اینجا قلیون ندارن و بابام گفته حق نداری پاتو جایی بذاری که مشروب و قلیون نباشه و چقدر سر این قضیه ما رو خندوند! بعدم که سر جای نشستن کلی مساله پیش اومد و برای ما 5 تا جا کم اومد و محمد حسین داغ کرد رفت چنان دعوایی باهاشون کرد که اومدن اختصاصی واسه ما 5 تا یه دست میز و صندلی کنار استیج رقص گذاشتن. به عبارتی شدیم گل وسط قالی! 

خلاصه دی جی شروع کرد و ملت اومدن وسط و ما هم کم کم بلند شدیم 5 نفری واسه خودمون یه حلقه کوچیک درست کردیم و رقص که نه. ادا اطوار در میاوردیم! خلاصه تو همین شرایط یونس عزیز ما که کلا به عاشق شدن معروفه :))) اومد به من گفت رو یه دختره کراش داره! ما هم که منتظریم واسه داستان درست کردن! با آذین تصمیم گرفتیم دختره رو واسه یونس ردیف کنیم. هی رفتیم دور دختره پلکیدیم! رفتیم جلوش که یعنی با هم برقصیم و بیاریمش تو گروه و اینا که دیدیم نه بابا سرش گرمه اصلللللاااا محل سگم بهمون نمی ذاره. اون طرفم زهرا و حسین مرده بودن از خنده. هر چیم به این پسره می گفتیم بابا این محل نمی ده یکی دیگه رو انتخاب کن ما حق دوستی رو به جا میاریم این رفیق ما پاشو کرده بود تو یه کفش که الا و بلا همین!!! ولی الان می فهمم که واقعا پسر بودن سخته! بری طرف یکی. آیا طرف محل بده؟ آیا نده؟. ریسکه واقعا! یهو سنگ رو یخ می شی :)

یه بحثیم ما قبلا تو گروه زبانمون داشتیم که به نظرتون رابطه دوستانه با کسی که قبلا باهاش تو رابطه بودین و به هم زدین امکان پذیره و خوبه یا نه. محمد حسین بنده خدا اون جلسه یه اشتباهی کرد یکی دو بار وقتی داشت راجع به ex اش صحبت می کرد به جای her گفت him! ما هم که منتظریم یکی همچین سوتی بده. بعدش که اومد تصحیحش کنه من هی سر به سرش گذاشتم که ببین حسین جان! 

-you shouldnt be ashamed of what you are. we totally respect that. just accept it & .

خلاصه یه همچین بحثی از قبل داشتیم. بعد شب یلدایی هم از اونجا که ما رسما وسط سالن و کنار استیج بودیم چند بار پیش اومد که پسرا حسینو که رو به فضای رقص نشسته بود بلند کردن باهاشون برقصه. حالا حساب کنید چندتا دوست باجنبه! مثل ماها و یه همچین پیشینه ایم داشته باشه. بچه ها حسابی از خجالتش دراومدن.!!!

خلاصه این که خیلی خوش گذشت. بعد از تمام اتفاقایی که این مدت گذشت، بعد از تمام اون چیزی که من اسمشو می ذارم سگ دو  زدن! واسه کار. بیمه. قرارداد. وکیل. استرس چکا. خیلی وقت بود از اون خنده هایی نداشتم که اشکم در بیاد. ازونایی که دلتو می گیری و از طرف خواهش می کنی بس کنه و بعدش گونه هات از شدت خنده درد گرفتن.

حقیقتش من خودم نه آنچنان اهل رقصم. نه مشروب. نه قلیون. سیگار. هیچی! به طرز حال به هم زنی زندگی سالمی دارم. ولی دیشب وقتی می دیدم بیشتر میزها خانوادگیه و حتی سن داراش اهل دلن و اومدن قر می دن. وقتی همه سرشون به خودشون گرم بود و حتی ذره ای من احساس معذب بودن نداشتم. وقتی با دوستام (یه جمع دختر-پسری) اومدیم کلی گفتیم خندیدیم هوای همو داشتیم حال و هوامون عوض شد و خستگی های این چند وقتو در کردیم یه لحظه دلم گرفت! چه آزادی های سطحی و ساده ای رو نداریم! چه ترسای مسخره ای تو دلمون گذاشتن! چقدر سخت گرفتیم. چی می شد اگه هر آخر هفته همچین جاهایی بود که اگر بود هم من مشتری دائمش نبودم. ولی برای اونایی که می خوان.

این پست یه نمه آبدوغ خیاری بود ولی دلم می خواست همچین خاطره خوبی رو ثبت کنم.

از اون خاطره هایی که بعدا یادآوریشم حس خوبی بهم می ده.

راستی! یلدا مبارک!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها