این عصبانیتی که دائم یدک می کشم. نمی دانم علتش دقیقا چیست. یعنی می دانم ولی گفتنش تکرار مکرراتی است که هر روز همه مان زندگی اش می کنیم. به این فکر می کنم که همین؟ آخر آمال و آرزوهایم همین بود؟ یک کار اداری تکراری که شیفت های کاری طولانی اش گاها بردگی را در ذهنم تداعی می کند! تازه در مملکتی زندگی می کنم که بخاطر همین که کاری دارم باید خدا را شاکر هم باشم. برای حقوقی که 6 ماه تاخیر دارد و تازه رسیده ایم به سال 97 و دیدیم که از برکات سال جدید این که پرداختی ها به علت افزایش مالیات در سال جدید کاهش یافته.

ارزش پولی که در بانک گذاشته ام، ارزش کل دارایی ام. به همین سادگی یک پنجم شد! اعصابم خراب است و دائم خودخوری می کنم که "چرا ماشینت را عوض نکردی یک مدل بالاتر بگیری؟ هی گفتی فعلا برای نیاز من همین خوب است. این همه مادرت بهت گفت جالب نیست برای مراسم و جشن و عروسی ها هیچ طلا جواهری نداری. بیا برویم یک سرویس بخر داشته باشی. هی کلاس الکی گذاشتی که منی که گوشواره هم نمی اندازم و لذتی هم ازین چیزها نمی برم چرا باید پول بدهم ف بخرم بگذارم کنار که به وقتش بکنم توی چشم فک و فامیل؟ احمق جان! سکه هم به عقلت نمی رسید؟ . دلار که آمد گران شود نطق ها کردی که خاک بر سر مردمی که برای دلار 6-7 تومانی صف می کشند و همین ما مردیم که قیمت ها را بالا می بریم و من نمی خرم و ازین صحبت ها. حالا صرافی هایی که پرند از مردمی برای دلار 19 تومانی توی سر و کله شان می زنند را ببین که همان را هم با ناز و عشوه می فروشند. محض رضای خدا چرا لپتاپ نخریدی؟ و چرا دوربین نخریدی؟ و چرا کلا نخریدی؟" T_T  

از آن طرف دائم به طور رسمی و غیر رسمی خبر می رسد که برای بحران دارویی که احتمالا از آبان ماه آغاز می شود آماده باشیم ولی نمی گویند چگونه! آخه لعنتی نمی توانم دارو تولید کنم که! شرکت ها هم پخش نمی کنند. وقتی نیست یعنی نیست! تمام!!!

از سر کار که برمی گردم خانه مامان و بابا دارند آماده می شوند بروند بیرون. می پرسم"کجا این وقت شب؟" بابا خیلی جدی می گوید:"می ریم قبل این که این مرتیکه تو سازمان ملل حرف بزنه خریدامونو بکنیم. احتمالا فردا گرون شده." اول تصورم این است که شوخی می کنند. ولی جدی است. سخنرانی چند ساعت دیگر است و مامان و بابا جدی جدی می خواهند بروند خرید! حالا جالبش هم این که نه این که فکر کنید پلاستیک پلاستیک خرید کردندها! کل خریدشان نهایتا تا یکی دو هفته دیگر تمام شده!

توی درمانگاه جلسه می گیریم که چه راهکارهای جدیدی برای کاهش هزینه ها به ذهنمان می رسد و این که چه ت های جدیدی در بخش های مختلف اتخاذ کنیم. به واحد داروخانه که می رسد رئیس درمانگاه می فرمایند که "مثلا برای نسخ تک قلمی پلاستیک به مردم ندهیم." می پرسم "یعنی واقعا فکر می کنید الان مشکل واحد ما پلاستیکه؟!!!" می فرمایند که: "بله این هم هست و با توجه به بودجه پرداختی درمانگاه تنها تا 2 ماه دیگر توانایی تامین پلاستیک دارو و لیوان یک بار مصرف را دارد!" دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار که یکی دیگر از همکاران پیشنهاد می دهند که :"از آنجایی که خانم ها همه کیف همراهشان هست به آنها هم پلاستیک ندهید. بگذارند توی کیفشان. با مریض هایتان صحبت کنید و راضیشان کنید پلاستیک نخواهند!" نمی دانم بخندم! گریه کنم! تعجب کنم! من خودم عضو کمپین "نه به پلاستیک" هستم و معمولا خودم موقع خرید به فروشنده می گویم که اجناس را داخل کیف می گذارم و پلاستیک نمی خواهم ولی این طرحشان وااااقعا از نظر مزخرف آمد. می گویم :" آقای دکتر یکشنبه گذشته ما در دو شیفت صبح و بعد از ظهر جمعا 850 نسخه داشتیم. یعنی می فرمایید بنده بعد از تمام آن چک و چانه ها با بیمار که چرا وارفارین نداریم و فوروزماید نمی آوریم و انسولینمان سهمیه بندی است و فقط برای بیماران تشنجی والپروات می گذاریم و . تازه بگویم که خب حالا که الحمدالله داروهات رو گرفتی، بیا یکمی راجع به پلاستیک با هم صحبت کنیم! شما اعصاب بنده را چی تصور کردید؟ من فکر کردم وقتی می فرمایید مشکلات داروخانه، منظورتان مشکلات دارویی و قحطی و کمبود داروهایی است که از اردیبهشت ماه به طور رسمی و غیر رسمی دارند اعلام می کنند و همین الان هم یک سریشان گریبان گیرمان شده!."

و می دانید دردناک ترش چیست؟ این که بعد از کلی تو سر و کله همدیگر زدن دست آخر من را مجبور کردند به ت مسخره پلاستیکی شان تن دهم. شما تصور کنید در روز به 850 نفر آدم فقط بخواهید سلام کنید. بخدا همینش هم خسته کننده است. حالا تازه فحش و فضیحت هایی که در روز به خاطر نداشتن داروها و فراهم نکردنش و جدیدا ندادن پلاستیک داریم تحمل می کنیم هم اضافه کنید. بعضی وقت ها احساس می کنم سرم دارد منفجر می شود و ناراحت کننده ترش این که من به شخصه به بیماران حق می دهم!

خودم را می گذارم جای آدم آن طرف کاتنر. از صبح ساعت 6 توی نوبت است. پشت در اتاق پزشک سر نوبت با چند نفر بحثش شده. عصبانی است که چرا پزشک- که آن بنده خدا هم عصبانی است از 150 مریضی که در یک شیفت برایش پذیرش کرده اند و حتی نمی تواند برای یک چای یا خستگی در کردن از اتاقش خارج شود و کلافه است و این تعداد بیمار در یک شیفت منطقی نیست- آن طور که می خواسته معاینه اش نکرده و وقت نگذاشته، بعد تازه آمده رسیده به داروخانه ای که 30 نفر آدم جلوتر از او توی نوبت اند! معلوم است وقتی به ما رسیده کاسه صبرش پرپر است و آماده انفجار! حالا تازه ساعت 11-12 نوبتش که شده داروخانه می خواهد بگوید که چند قلم داروهایش را ندارد و اطلاعی هم ندارد و نمی تواند راهنمایی کند که کجا می شود پیدایشان کرد و برای همان نسخه ناقصی که دارد تحویل می دهد هم می گوید پلاستیک نمی دهد!!!

سیستم دولتی سیستم کثیفی است. خدا خدا می کنم یک روزی بتوانم مستقل شوم. چیزی که به نظرم خیلی هم واقع بینانه نیست ولی آرزوست دیگر! حالا همه این حرف هایش به کنار بحث اعتقادی اش دارد دیوانه ام می کند. رئیسمان رسما چند بار به من تذکر داده که "تو چند وقت دیگر باز گزینش داری. محض رضای خدا یکی دو بار اینجا نماز بخوان. چند نفر ببینندت. بعدا برایت شر می شودها!" من هم برایشان با آرامش تصنعی توضیح می دهم که "بنده اگر آدم نمازخوانی هم باشم، ساعات کاری ام طوری است که این نماز را توی خانه هم می توانم بجا بیاورم. اینجا هم برای خوشایند کسی خم و راست نمی شوم!" عجب گیری کردیم ها!

خلاصه این ها را می نویسم که اگر خدا خواست و این طور که دارم پیگیری می کنم انشاالله توانستم ظرف یک سال –نشد دو سال- آینده از جایی پذیرش بگیرم و قید این مملکت گل و بلبل را بزنم و بروم، توی روزهایی که سختی هست، غربت هست، تنهایی هست، ذهنم کمی فراتر از این برود که "هم کار ثابت داشتی، درآمدت بد نبود، محیط کارت هم که قابل تحمل بود، هر از چند گاهی هم که یک مسافرتی می رفتی اعصابت آرام می شد، چه دردی داشتی که خانواده و عزیزان و شرایط نسبتا پایدارت را ول کردی آواره غربت شدی."

می نویسم که دردم یادم بماند.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها