شاید محال نیست!



سر کارم ولی کار زیادی ندارم. نشسته ام و ناطور دشت می خوانم و به هر کسی که سر و صدایی تولید می کند چشم غره می روم. کتاب، کتاب خوبی است ولی با اوضاع احوالی که من دارم مسلما بهترین انتخابی نبود که می توانستم داشته باشم. دائما دارم روی شخصیت اصلی کتاب تشخیص می گذارم. از "ماژور دپرشن" شروع می کنم، کم کم می رسیم به هیپومنیک و حالا بعد از ۱۲۴ صفحه مطمئن شده ام هولدن کالفیلد شخصیتی است دو قطبی! این را از افسردگی های مداوم و ناگهان بذل و بخشش های بی موردش می شود فهمید. بعضی قسمت های کتاب عجیب به دل می نشیند. مثلا این قسمت کتاب در مورد نوازنده پیانویی که ازقضا خیلی خوب هم می نوازد چقدر خوب است:
-"گمانم دیگر حتا نمی دانست درست می زند یا نه. گناهی هم نداشت. گناهش گردن آن عوضی هایی است که هر کاری می کرد برایش کف می زدند؛ این جماعت کافیست کوچکترین فرصتی پیدا کنند تا هر کسی را به اشتباه بندازند." 

کلا این اواخر بد جور اهل مطالعه شده ام. نه که قبلا نبودم ولی حالا به لطف انجمن ها و میتینگ های جدیدی که شرکت می کنم خیلی بیشتر شده. آنقدر همجوار نویسنده ها و آدم های اهل مطالعه و کتابخوان و انجمن های ادبی شده ام که دیگر صحبت های عادی با آدم های عادی راجع به مسائل عادی برایم حوصله سر بر شده! توانش را ندارم. دارم به این حرف شوپنهاور ایمان می آورم که "بالا بودن شعور به انزوای اجتماعی می انجامد." هر چند بار اولی که آن را شنیدم چنان گارد گرفتم و در جمع دوستان این حرف را با استناد به شخصیت های برونگرا و درونگرا کوبیدم که هنوز هم که هنوز است رویم نمی شود جلوی بچه ها بگویم دور از جان همگی ببخشید. غلط اضافی کردم.! ولی خدابیامرز درست می گفت. نه فقط آن حرف که اینجا را هم درست می گفت که "کسی که علایق شخصی دارد، مثلا علاقه به هنر، بخشی از نقطه صقل او در درون خودش قرار دارد." این حرف را چنان با گوشت و پوست و استخوانم درک کردم که حد ندارد. دیدید یک وقت هایی هست یک چیزهایی را میدانید ولی بلد نیستید به زبان بیاوریدشان؟ این حرف برای من از همان ها بود. چیزی که می دانستم را آراست و به زیباترین شکل ممکن جلوی رویم گذاشت!
بله. این مساله در مورد خود من بسیاااار صادق است! اینکه حقیقتا که مواقعی که درگیر خودم و علایقم بودم چقدر شادتر بودم. آن وقت هایی که مثلا با جدیت تمام فرانسه می خواندم! برای بسیاری سوال بود که "تو مگر می خواهی مهاجرت کنی؟ فرانسه به چه دردت می خورد؟! آن هم در شرایطی که اینقدر شدید کار می کنی و شیفت هایت انقدر سنگین است. چرا مواقع بیکاریت را استراحت نمی کنی؟" و حالا جواب لازم را دارم. تمام آن زبان خواندن ها، پیانو تمرین کردن ها، سفر رفتن ها، استخر رفتن ها، ورزش کردن ها، کتاب خواندن ها، فیلم دیدن ها، میتینگ رفتن و . همه و همه بخشی از نقطه صقل من است که اگر از دستشان بدهم وابستگی و آسایش روحی-روانی من به محیط و آدم های بیرون را افزایش می دهد و در موقعیت شکننده تری قرار می گیرم. به همین دلیل است که این همه به آدم های دور و برم می گفتم برای خودتان و علایق شخصیتان احتام قائل شوید! خواندن همین یک جمله باعث شد همه اینها را بیشتر و بهتر بفهمم.
خلاصه اینکه زندگی مثل یک بازی است. قواعد خودش را دارد. یکی از مهم ترین قواعدشم هم اینکه نباید، نباید، نباید کاملا در کسی گم شد و حل شد و کسی را بت کرد.
از همه این ها که بگذریم، حس و حالم عجیب و غریب است. آدمی فریب خورده و رها شده! البته که نگران نباشید، جز عزت نفسم که خدشه دار شده آسیب جدی دیگری ندیده ام! دستم هم آنقدر پر است که طرف را سر جایش بنشانم و انتقامم را بگیم. فقط زمان لازم است. زمان!
راه به راه می روم سفر! صبح قرار کوه می گذارم که طلوع خورشید را تماشا کنم و جمعه ها با یک گروه انگلیش ویکند که چندتاییشان جز دوستان خیلی خوبم شده اند هر دفعه یک نقطه جدید از شهر را کشف می کنم، با مایکل -دوست انگلیسی فرانسه دانم- با اسکایپ فرانسه تمرین می کنم. این هفته پروژه ای به من داده و باید در خصوص "مقایسه فواید و مضرات کار کردن برای دیگران و کار کردن مستقل و برای خود" برایش لکچر بدهم. نمی دانید چقدر از اینکه بالاخره می توانم شکسته پکسته جملات فرانسوی را سر هم کنم و منظورم را بفهمانم لذت می برم. از آن آوای دلنشین و مداوم "چ، ژ، غ،پ".
مایکل بنده خدا هم حالش گرفته است. ایران درخواست ویزای توریستی اش برای عید نوروز را رد کرده چون انگلیسی است و همان طور که به شوخی و خنده به خودش هم گفته ام همین مساله باعث می شود که ایشان در اصل و by default جاسوس در نظر گرفته شود مگر آن که خلافش ثابت شود! P: و دفعه آخری کلی با هم بالا و پایین نظام را مورد عنایات خاص قرار دادیم ولی چه می شود کرد؟! حالا هم یک اروپایی عاشق و دلباخته فرهنگ ایرانی شده این ها تا پایش را نبرند ول کن ماجرا نیستند! عوضش گفته ام که دفعه بعدی با پروژه ی در دست اقدامی که دارم شگفت زده اش خواهم کرد! 

خلاصه. از زمین و زمان گفتم! به هر حال دارم به روزهای خوشم برمی گردم. داستان کاراگاه بازیهایم را هم به زودی خواهم نوشت.


بلاتکلیفی چیز خوبی نیست. انتظار برای اینکه بدانی خبر خوبی قرار است بشنوی یا خبر بد یعنی ذره ذره آب شدن. من از آن هایی هستم که باید خبر بد را زود بهشان بدهی برود پی کارش. به عنوان مثال همین الانم را می گویم. چند روزی است منتظر خبری هستم که هنوز نرسیده. ولی همین نرسیدن خبر اصل چیزی که می خواستم را به من فهماند. یعنی یکی دو روز منتظر ماندم. خون جگر خوردم. یک لحظه عصبانی بودم، ناگهان بی خیال، بعد نگران، بعد استرس سراپایم را می گرفت. خلاصه حالات روحیم یک تابع سینوسی بود با نقاط اکسترمم بسیار افراطی! از روز سوم فهمیدم قرار نیست خبری برسد. فهمیدم پاسخم بی محلی است. بی توجهی است.
باورتان نمی شود! انگار باری از دوشم بردارند. از کار برگشتم خانه. در حالی که مدام برای خودم تکرار می کنم "دنیا که به آخر نرسیده" می روم یک دوش آب گرم می گیرم. موهایم را کرم تغذیه کننده مو میزنم. بعد مدل هندی حوله پیچشان می کنم. عطر می زنم. لباس هایم که مدتی است بین صندلی و تختواب جابجا می شوند را یکی یکی آویزان می کنم. تختم را مرتب می کنم. اتاق را جارو می زنم. لامپ را خاموش کنم و شب خواب صورتی خوشرنگم را روشن! لم می دهم روی تخت و شروع می کنم توی اینستاگرام کلیپ رقص دیدن. حسش می آید. در اتاق را قفل می کنم. هندزفری می گذارم. همان آهنگ آخرین کلیپ رقصی که دیدم را پیدا می کنم و منم و رقصی که یکه و تنها برای جشن گرفتن اوضاعی که مشخص شده اجرا می شود.
بله خدا را شکر از امروز تکلیفم مشخص است: تا اطلاع ثانوی ناراحتم!


اعتماد کردن سخت است! والا سخت است! بلا سخت است! شوخی که نیست. داریم راجع به زندگی عزیزتر از جانمان صحبت می کنیم و فکر می کنم این را دیگر همه موافق باشند که تنهایی خیلی بهتر از بودن در یک رابطه ی اشتباه است. نیازها و طرز فکر ما هم با دوران ننه جان هایمان فرق دارد. مثلا خود من! در زندگی ام نمانده ام که از سر ناچاری با هر کم و کاستی بسازم! قرار است حالم دلم بهتر شود. آرامشم بیشتر شود و از همه بالاتر: انسان بهتری شوم! رابطه ای که مرا تبدیل به یک آدم دائم الخون جگر غرغروی بدبین بکند یعنی اثرگذار نبوده. خوب کار نکرده و هزاران مساله دیگر. این است که حالات روحیم تا دلتان بخواهد متغیر است. یک روز شعارم "مدارا" و "صمیمیت" است یک روز دیگر "حق من" و "انتقام"!
خلاصه اینکه روزگار جالبی نیست. یک دلم می گوید "بزن لت و پارش کن، تمام شود برود پی کارش" آن یکی دلم و البته رفیق گرمابه و گلستانم -آیدا- معتقدند "کی بشود که باز بعد ۱۲۰ سال تو از کسی خوشت بیاید. فرصت بده بذار زمان تکلیف همه چیز را مشخص کند." باز بین این دوتا دل دعوا می شود که زمان فقط وابستگی را بیشتر می کند و بس! نمی میری که! چند روز حالت بد است و بعد عادت می کنی، کنار می آیی! این همه مردم حالشان بد است تو هم یکی! این تاوان اعتماد زود هنگام است. چشمت کور دندت هم نرم!
و این وسط هیچ چیز بدتر از این نیست که فکر کنی آن به اصطلاح "یار" دارد بازی ات می دهد و برایت فیلم بازی می کند. :(


این عصبانیتی که دائم یدک می کشم. نمی دانم علتش دقیقا چیست. یعنی می دانم ولی گفتنش تکرار مکرراتی است که هر روز همه مان زندگی اش می کنیم. به این فکر می کنم که همین؟ آخر آمال و آرزوهایم همین بود؟ یک کار اداری تکراری که شیفت های کاری طولانی اش گاها بردگی را در ذهنم تداعی می کند! تازه در مملکتی زندگی می کنم که بخاطر همین که کاری دارم باید خدا را شاکر هم باشم. برای حقوقی که 6 ماه تاخیر دارد و تازه رسیده ایم به سال 97 و دیدیم که از برکات سال جدید این که پرداختی ها به علت افزایش مالیات در سال جدید کاهش یافته.

ارزش پولی که در بانک گذاشته ام، ارزش کل دارایی ام. به همین سادگی یک پنجم شد! اعصابم خراب است و دائم خودخوری می کنم که "چرا ماشینت را عوض نکردی یک مدل بالاتر بگیری؟ هی گفتی فعلا برای نیاز من همین خوب است. این همه مادرت بهت گفت جالب نیست برای مراسم و جشن و عروسی ها هیچ طلا جواهری نداری. بیا برویم یک سرویس بخر داشته باشی. هی کلاس الکی گذاشتی که منی که گوشواره هم نمی اندازم و لذتی هم ازین چیزها نمی برم چرا باید پول بدهم ف بخرم بگذارم کنار که به وقتش بکنم توی چشم فک و فامیل؟ احمق جان! سکه هم به عقلت نمی رسید؟ . دلار که آمد گران شود نطق ها کردی که خاک بر سر مردمی که برای دلار 6-7 تومانی صف می کشند و همین ما مردیم که قیمت ها را بالا می بریم و من نمی خرم و ازین صحبت ها. حالا صرافی هایی که پرند از مردمی برای دلار 19 تومانی توی سر و کله شان می زنند را ببین که همان را هم با ناز و عشوه می فروشند. محض رضای خدا چرا لپتاپ نخریدی؟ و چرا دوربین نخریدی؟ و چرا کلا نخریدی؟" T_T  

از آن طرف دائم به طور رسمی و غیر رسمی خبر می رسد که برای بحران دارویی که احتمالا از آبان ماه آغاز می شود آماده باشیم ولی نمی گویند چگونه! آخه لعنتی نمی توانم دارو تولید کنم که! شرکت ها هم پخش نمی کنند. وقتی نیست یعنی نیست! تمام!!!

از سر کار که برمی گردم خانه مامان و بابا دارند آماده می شوند بروند بیرون. می پرسم"کجا این وقت شب؟" بابا خیلی جدی می گوید:"می ریم قبل این که این مرتیکه تو سازمان ملل حرف بزنه خریدامونو بکنیم. احتمالا فردا گرون شده." اول تصورم این است که شوخی می کنند. ولی جدی است. سخنرانی چند ساعت دیگر است و مامان و بابا جدی جدی می خواهند بروند خرید! حالا جالبش هم این که نه این که فکر کنید پلاستیک پلاستیک خرید کردندها! کل خریدشان نهایتا تا یکی دو هفته دیگر تمام شده!

توی درمانگاه جلسه می گیریم که چه راهکارهای جدیدی برای کاهش هزینه ها به ذهنمان می رسد و این که چه ت های جدیدی در بخش های مختلف اتخاذ کنیم. به واحد داروخانه که می رسد رئیس درمانگاه می فرمایند که "مثلا برای نسخ تک قلمی پلاستیک به مردم ندهیم." می پرسم "یعنی واقعا فکر می کنید الان مشکل واحد ما پلاستیکه؟!!!" می فرمایند که: "بله این هم هست و با توجه به بودجه پرداختی درمانگاه تنها تا 2 ماه دیگر توانایی تامین پلاستیک دارو و لیوان یک بار مصرف را دارد!" دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار که یکی دیگر از همکاران پیشنهاد می دهند که :"از آنجایی که خانم ها همه کیف همراهشان هست به آنها هم پلاستیک ندهید. بگذارند توی کیفشان. با مریض هایتان صحبت کنید و راضیشان کنید پلاستیک نخواهند!" نمی دانم بخندم! گریه کنم! تعجب کنم! من خودم عضو کمپین "نه به پلاستیک" هستم و معمولا خودم موقع خرید به فروشنده می گویم که اجناس را داخل کیف می گذارم و پلاستیک نمی خواهم ولی این طرحشان وااااقعا از نظر مزخرف آمد. می گویم :" آقای دکتر یکشنبه گذشته ما در دو شیفت صبح و بعد از ظهر جمعا 850 نسخه داشتیم. یعنی می فرمایید بنده بعد از تمام آن چک و چانه ها با بیمار که چرا وارفارین نداریم و فوروزماید نمی آوریم و انسولینمان سهمیه بندی است و فقط برای بیماران تشنجی والپروات می گذاریم و . تازه بگویم که خب حالا که الحمدالله داروهات رو گرفتی، بیا یکمی راجع به پلاستیک با هم صحبت کنیم! شما اعصاب بنده را چی تصور کردید؟ من فکر کردم وقتی می فرمایید مشکلات داروخانه، منظورتان مشکلات دارویی و قحطی و کمبود داروهایی است که از اردیبهشت ماه به طور رسمی و غیر رسمی دارند اعلام می کنند و همین الان هم یک سریشان گریبان گیرمان شده!."

و می دانید دردناک ترش چیست؟ این که بعد از کلی تو سر و کله همدیگر زدن دست آخر من را مجبور کردند به ت مسخره پلاستیکی شان تن دهم. شما تصور کنید در روز به 850 نفر آدم فقط بخواهید سلام کنید. بخدا همینش هم خسته کننده است. حالا تازه فحش و فضیحت هایی که در روز به خاطر نداشتن داروها و فراهم نکردنش و جدیدا ندادن پلاستیک داریم تحمل می کنیم هم اضافه کنید. بعضی وقت ها احساس می کنم سرم دارد منفجر می شود و ناراحت کننده ترش این که من به شخصه به بیماران حق می دهم!

خودم را می گذارم جای آدم آن طرف کاتنر. از صبح ساعت 6 توی نوبت است. پشت در اتاق پزشک سر نوبت با چند نفر بحثش شده. عصبانی است که چرا پزشک- که آن بنده خدا هم عصبانی است از 150 مریضی که در یک شیفت برایش پذیرش کرده اند و حتی نمی تواند برای یک چای یا خستگی در کردن از اتاقش خارج شود و کلافه است و این تعداد بیمار در یک شیفت منطقی نیست- آن طور که می خواسته معاینه اش نکرده و وقت نگذاشته، بعد تازه آمده رسیده به داروخانه ای که 30 نفر آدم جلوتر از او توی نوبت اند! معلوم است وقتی به ما رسیده کاسه صبرش پرپر است و آماده انفجار! حالا تازه ساعت 11-12 نوبتش که شده داروخانه می خواهد بگوید که چند قلم داروهایش را ندارد و اطلاعی هم ندارد و نمی تواند راهنمایی کند که کجا می شود پیدایشان کرد و برای همان نسخه ناقصی که دارد تحویل می دهد هم می گوید پلاستیک نمی دهد!!!

سیستم دولتی سیستم کثیفی است. خدا خدا می کنم یک روزی بتوانم مستقل شوم. چیزی که به نظرم خیلی هم واقع بینانه نیست ولی آرزوست دیگر! حالا همه این حرف هایش به کنار بحث اعتقادی اش دارد دیوانه ام می کند. رئیسمان رسما چند بار به من تذکر داده که "تو چند وقت دیگر باز گزینش داری. محض رضای خدا یکی دو بار اینجا نماز بخوان. چند نفر ببینندت. بعدا برایت شر می شودها!" من هم برایشان با آرامش تصنعی توضیح می دهم که "بنده اگر آدم نمازخوانی هم باشم، ساعات کاری ام طوری است که این نماز را توی خانه هم می توانم بجا بیاورم. اینجا هم برای خوشایند کسی خم و راست نمی شوم!" عجب گیری کردیم ها!

خلاصه این ها را می نویسم که اگر خدا خواست و این طور که دارم پیگیری می کنم انشاالله توانستم ظرف یک سال –نشد دو سال- آینده از جایی پذیرش بگیرم و قید این مملکت گل و بلبل را بزنم و بروم، توی روزهایی که سختی هست، غربت هست، تنهایی هست، ذهنم کمی فراتر از این برود که "هم کار ثابت داشتی، درآمدت بد نبود، محیط کارت هم که قابل تحمل بود، هر از چند گاهی هم که یک مسافرتی می رفتی اعصابت آرام می شد، چه دردی داشتی که خانواده و عزیزان و شرایط نسبتا پایدارت را ول کردی آواره غربت شدی."

می نویسم که دردم یادم بماند.



نمی دانم قبلا گفته ام یا نه. ولی میل به سفر از همان بچگی – شاید حتی خیلی قبل تر از آن نقشه جغرافیای نصب شده بر دیوار کلاس درس که ساعت ها وقت استراحت من به خیره شدن به آن می گذشت- در من وجود داشت و می دانید علارغم همه چیزهایی که می شنویم از حسن کودکی و دنیای آسوده اش، به نظر من بزرگسالی خیلی خیلی چیز بهتری است. سن و سال من دیگر زمان رویا بافی نیست. یا شاید رویاها تغییر نام دادند و شدند "هدف" و من علی الخصوص در این چند ماه اخیر خودم را محق دانستم که از فرصتی که برای به تحقق پیوستن بخشی از اهدافم داشته ام به بهترین وجه استفاده کنم. بزرگ که می شوی قدرت و استقلالت بیشتر می شود و این برای من به تمام آن شیرینی های دنیای کودکی می چربد.

ازین که این اواخر چه گذشت بخواهم تعریف کنم، خلاصه اش این است که همان طور که قبلا گفتم قبل از عید با آقای پدر رفتیم هند. 8 روزه به بمبئی و گوا. سفر دل انگیزی بود که خاطراتش را بعدا خواهم نوشت. چرا که الان چیزهای جالب تری برای تعریف کردن دارم و آن سفر متفاوت تری بود که علارغم غر زدن های خانواده که هر چه در می آوری خرج می کنی و این چه وضعش است و تازه مسافرت بوده ای و مرخصی هایی که به سختی ردیفش کردم، بدون برنامه ریزی قبلی انجام دادم. سفر تقریبا دو هفته ای که فقط می دانستم می خواهم آن طور که دوست دارم بگذرانم و با توجه به این که زبان ترکی استانبولی را شروع کرده بودم تصمیم گرفتم دو هفته را در ترکیه بگذرانم. چند شهر را انتخاب کرده بودم و داشتم قیمت بلیط ها را بررسی می کردم که مایک در تلگرام پیام داد و حالم را پرسید و پرسید چه کار می کنم.

مایک را بیشتر از یک سال است که می شناسم. عاشق فرهنگ ایرانی است و بالای 6-7 بار به ایران سفر کرده و آنقدر خوب ذهنیت، دغدغه ها و وقایع اطراف من را درک می کند که از یک غربی بعید است! 65 سال دارد. فلسفه خوانده. شوخ طبع و دوست داشتنی است و آشنایی ما برمی گردد به یک گروه تلگرامی برای تمرین انگلیسی که آنجا من فهمیدم ایشان فرانسه را هم مسلط است و برای این که به بقیه بچه های گروه احترام بگذاریم به صورت پرایوت فرانسه تمرین می کردیم و او هم "سلام، خوبی؟ سلامتی؟ چیطوری دادا؟ عامو ولم کن، چی چی می گوی، چرنده" و اصطلاحات پرکاربردی از این قبیل را یاد گرفت :)

اصالتا بریتانیایی است و بعد از 15 سال زندگی در آمریکا و 20 و چند سال زندگی در پاریس به این نتیجه رسیده که زندگی غرب دیگر چیز جدیدی برای عرضه کردن ندارد. این است که به قول خودش برای این که احساس پیری نکند تصمیم می گیرد آخرین ماجراجویی زندگی اش را در شرق ادامه دهد و کجا بهتر از ایران؟؟ روزی که به من گفت می خواهد بیاید ایران زندگی کند با تک تک سلول هایم سعی کردم منصرفش کنم!! به نظرم دیوانگی محض بود. با پاسپورت انگلیسی اش بیاید ایران!!! گفتم بعدا که آمد ایران و یکی دو ماه اول را مجبور شد در اوین صرف اثبات این مساله کند که جاسوس نیست، از من دلخورنباشد که از قبل بهش نگفته ام! خلاصه حرف ها کار خودش را کرد. رفت و با فلان جا که حافظ منافع انگلستان در ایران است (یا یک همچین چیزی) مکاتبه کرد و نظرشان را پرسید و آنها هم بلافاصله یک ایمیل فرستادند که او را شدیدا از انجام چنین کاری منع می کرد و گفتند که روابط ایران و انگلستان همین قدرمتزل است که پس فردا یک امام جمعه ای، کسی حرفی برعلیه انگلستان بزند و اینها بزنند هر چه انگلیسی است از کشورشان بیرون کنند! خدا رو شکر ایمیل کار خودش را کرد و رفیق ما از سکنی گزیدن در ایران منصرف شد و به جایش تصمیم گرفت به یکی از کشورهای مجاور ایران مهاجرت کند و در نهایت ارمنستان را انتخاب کرد. این است که  الان چند ماهی است که ساکن ایروان است و به قول خودش از آرامش و تمیزی هوا و غذاهای خوشمزه اش فوق العاده لذت می برد.

 روزی که گفتم دارم دنبال بلیط ارزان به یکی از شهرهای ترکیه می گردم پرسید چرا ترکیه؟ گفتم "همین طوری. بالاخره یک روزی باید بروم و ترکیه را ببینم." پرسید:"به نظرت اون روز می تونه یکم صبر کنه؟؟ ارمنستانو نمی خوای ببینی؟J" بعد هم کلی وعده وعید داد که تو فقط بیا و کارها را بسپار به من. قول می دهم خوش می گذرد. پیشنهاد وسوسه انگیزی بود و همین قدر کشکی کشکی نوک پیکان ما رفت سمت ارمنستان و از آنجا که دو هفته برای ارمنستان زیاد است تصمیم دیگری گرفتم.

بعد از کلی م با مایک و بررسی شرایط ویزا و. بالاخره ایتینری که در ذهن نوشتم به این صورت از آب درآمد:

 تهران>ایروان> تفلیس> باتومی> ترابزون> استانبول> تهران.

و با این فکر که برنامه انعطاف پذیر خواهد بود (همان طور که در پست بعدی نوشتم برنامه تغییر کرد) از طریق یک آژانس (چون ارزان تر است) یک بلیط یک طرفه (چون نمی دانستم از کجا قرار است برگردم) به ایروان گرفتم و رفتم تا ببینم دست روزگار ما را از کجا برخواهد گرداند :)))

ادامه دارد.



وقتی آدم از سال ۹۰ هر ماه حداقل ماهی یکبار نوشته باشد، ننوشتن تبدیل می شود به یک عامل استرس آور! انگار مشق هایت را ننوشته باشی. تکراری است بگویم سرم شلوغ است خودتان می دانید. ولی امروز بالاخره تصمیم گرفتم بنویسم هر چند سر کار باشم و نوشتن با مویابل سخت باشد و نسخه هایی که باید لابلای نوشتن رد می کنم ذهنم را به هم بریزد.
حالا اینکه از چه باید نوشت خودش داستانی است. سفرنامه هند که قولش را داده بودم مفصل است و بماند برای یک وقت دیگر که با سفرنامه سفر بعدی ام (فردا عازمم) با هم بنویسم.
علت این سفر اخیر هم جدا از تعطیلاتی که پیش آمد، ماه مبارک رمضان بود که عجیب زندگی را برای امثال من که گاها بیش از ۱۲ ساعت شیفت داریم، سخت کرده! یعنی باور کنید در این مملکت روزه نگرفتن همانقدر سخت است که گرفتنش! نه خبری از چای هست، نه آب سرد کن. صحرای کربلاست اینجا.  نه می توانی مثل آدمیزاد غذا ببری. اگر بردی باید سرد بخوری، چون گاز را قطع کرده اند. قایمکی بخوری کسی نبیند. کلاس های قرآن سر ظهر که برای نرفتن باید کلی دلیل بیاوری و مواخذه شوی که چرا فقط ۳ نفر شرکت کرده اند!جالب ترین قسمتش هم اینکه در درمانگاه ما از ۴۲ نفر پرسنل جمعا شاید ۷-۸ نفرشان روزه اند. آخرین نسل روزه داران منزل هم مادر و برادرم بودند که آنها هم امسال به این نتیجه رسیدند که این قبری که سرش گریه می کنند مرده داخلش نیست. یعنی این طور که جمهوری اسلامی گند زد به اعتقادات ملت، هیچ دشمن خارجی توانایی همچین کاری نداشت!
امروز خارج از ساعات عرف و معمول رفتم برای استراحت به این امید که کسی توی پانسیون نباشد و بنده راحت ناهارم را بخورم. هنوز دو سه لقمه بیشتر نخورده بودم که آقای دکتر ب یواش در را باز می کند می آید تو. ایشان از آن دسته است که فلاسک می آورد چای دم می کند زنگ می زند به باقی همکاران که"بیا پانسیون، چای داریم." می گویم "به موقع اومدی دکتر، بفرمایید." تعارف و اینها هم ندارد. بدو بدو می رود آشپزخانه بشقاب و قاشق چنگال برمی دارد می آید و جای همگی خالی ماکارونی خوشمزه می خوریم.
خلاصه می نشیم نیم ساعت بحث می کنیم که "عجب بدبختی داریم واقعا! چیزی نخور، یکی روزست دلش می خواد. خانما حجاب داشته باشن، مردا بالاخره مردن و دلشون می خواد. خلاصه همه همه یاری کنند تا یه مشت بی اراده برن بهشت!" حقیقتش من با روزه گرفتن و حجاب و این ها مشکل ندارم. مشکل در اجبارش است. وگرنه کسی که قبول دارد و معتقد است که مبارکش باشد. خیرش را ببیند. ما هم احترام می گذاریم.
چرا بقیه را آزار می دهند؟؟
می رم داروخانه دکتر ب هم می آید. بچه ها اشاره می کنند که "دکتر گفتی ناهار نخوردی اون پشت بیسکوییت و اینا هست." دکتر هم کلی این ها را می گذارد سر کار که "ممنون صرف شد. ما برگزیدگان الهی هستیم و اراده کنیم فرشته ها مائده آسمانی واسمون میارن ."
خلاصه اینکه همه اینها دست به دست هم داد تا برنامه یک سفر ۱۲ روزه بریزم. انشالله فردا هوایی می رم ایروان از آنجا زمینی به تفلیس بعد با قطار به باتومی و بعد هم که برمی گردم وطن. سفر با کوله پشتی، سبک و ارزان خواهد بود. تنها سفر می کنم و به جز ایروان که دوست بریتانیایی ام برایم هتل رزرو کرده، در بقیه شهرها محل اقامتم هنوز معلوم نیست. احتمالا می رم هاستل. حتی بلیط برگشت نخریده ام ولی مطمئنم اتفاق بدی نخواهد افتاد.
بعد از تجربه های قبلی اعتماد به نفسم فوق العاده بیشتر شده. هم اطمینان دارم که سفر امنی خواهد بود و هم اینکه خوش خواهد گذشت. جزئیات سفر را بعد از برگشتن همراه با سفرنامه هند به اشتراک خواهم گذاشت.
فعلا.

سر کارم ولی کار زیادی ندارم. نشسته ام و ناطور دشت می خوانم و به هر کسی که سر و صدایی تولید کند چشم غره می روم. کتاب، کتاب خوبی است ولی با اوضاع احوالی که من دارم مسلما بهترین انتخابی نبود که می توانستم داشته باشم. دائما دارم روی شخصیت اصلی کتاب تشخیص می گذارم. از "ماژور دپرشن" شروع می کنم، کم کم می رسیم به هیپومنیک و حالا بعد از ۱۲۴ صفحه حس می کنم هولدن کالفیلد شخصیتی است دو قطبی! این را از افسردگی های مداوم و ناگهان بذل و بخشش های بی موردش می شود فهمید. کلا کتاب خوبی است و بعضی قسمت هایش عجیب به دل می نشیند. مثلا این قسمت کتاب در مورد نوازنده پیانویی که ازقضا خیلی خوب هم می نوازد چقدر خوب است:
-"گمانم دیگر حتا نمی دانست درست می زند یا نه. گناهی هم نداشت. گناهش گردن آن عوضی هایی است که هر کاری می کرد برایش کف می زدند؛ این جماعت کافیست کوچکترین فرصتی پیدا کنند تا هر کسی را به اشتباه بندازند." 

کلا این اواخر بد جور اهل مطالعه شده ام. نه که قبلا نبودم ولی حالا به لطف انجمن ها و میتینگ های جدیدی که شرکت می کنم خیلی بیشتر شده. آنقدر همجوار نویسنده ها و آدم های اهل مطالعه و کتابخوان و انجمن های ادبی شده ام که دیگر صحبت های عادی با آدم های عادی راجع به مسائل عادی برایم حوصله سر بر شده! توانش را ندارم. دارم به این حرف شوپنهاور ایمان می آورم که "بالا بودن شعور به انزوای اجتماعی می انجامد." هر چند بار اولی که آن را شنیدم چنان گارد گرفتم و در جمع دوستان این حرف را با استناد به شخصیت های برونگرا و درونگرا کوبیدم که هنوز هم که هنوز است رویم نمی شود جلوی بچه ها بگویم دور از جان همگی ببخشید. غلط اضافی کردم.! ولی خدابیامرز درست می گفت. نه فقط آن حرف که اینجا را هم درست می گفت که "کسی که علایق شخصی دارد، مثلا علاقه به هنر، بخشی از نقطه صقل او در درون خودش قرار دارد." این حرف را چنان با گوشت و پوست و استخوانم درک کردم که حد ندارد. دیدید یک وقت هایی هست یک چیزهایی را میدانید ولی بلد نیستید به زبان بیاوریدشان؟ این حرف برای من از همان ها بود. چیزی که می دانستم را آراست و به زیباترین شکل ممکن جلوی رویم گذاشت!
بله. این مساله در مورد خود من بسیاااار صادق است! اینکه حقیقتا که مواقعی که درگیر خودم و علایقم بودم چقدر شادتر بودم. آن وقت هایی که مثلا با جدیت تمام فرانسه می خواندم! برای بسیاری سوال بود که "تو مگر می خواهی مهاجرت کنی؟ فرانسه به چه دردت می خورد؟! آن هم در شرایطی که اینقدر شدید کار می کنی و شیفت هایت انقدر سنگین است. چرا مواقع بیکاریت را استراحت نمی کنی؟" و حالا جواب لازم را دارم. تمام آن زبان خواندن ها، پیانو تمرین کردن ها، سفر رفتن ها، استخر رفتن ها، ورزش کردن ها، کتاب خواندن ها، فیلم دیدن ها، میتینگ رفتن و . همه و همه بخشی از نقطه صقل من است که اگر از دستشان بدهم وابستگی و آسایش روحی-روانی من به محیط و آدم های بیرون را افزایش می دهد و در موقعیت شکننده تری قرار می گیرم. به همین دلیل است که این همه به آدم های دور و برم می گفتم برای خودتان و علایق شخصیتان احترام قائل شوید! خواندن همین یک جمله باعث شد همه اینها را بیشتر و بهتر بفهمم.
خلاصه اینکه زندگی مثل یک بازی است. قواعد خودش را دارد. یکی از مهم ترین قواعدشم هم اینکه نباید، نباید، نباید کاملا در کسی گم شد و حل شد و کسی را بت کرد.
از همه این ها که بگذریم، حس و حالم عجیب و غریب است. آدمی هستم فریب خورده و رها شده! البته که نگران نباشید، جز عزت نفسم که خدشه دار شده آسیب جدی دیگری ندیده ام!!! دستم هم آنقدر پر است که طرف را سر جایش بنشانم و انتقامم را بگیم. فقط زمان لازم است. زمان!
راه به راه می روم سفر! صبح قرار کوه می گذارم که طلوع خورشید را تماشا کنم و جمعه ها با یک گروه انگلیش ویکند که چندتاییشان جز دوستان خیلی خوبم شده اند هر دفعه یک نقطه جدید از شهر را کشف می کنم، با مایکل -دوست انگلیسی فرانسه دانم- با اسکایپ فرانسه تمرین می کنم. این هفته پروژه ای به من داده و باید در خصوص "مقایسه فواید و مضرات کار کردن برای دیگران و کار کردن مستقل و برای خود" برایش لکچر بدهم. نمی دانید چقدر از اینکه بالاخره می توانم شکسته پکسته جملات فرانسوی را سر هم کنم و منظورم را بفهمانم لذت می برم. از آن آوای دلنشین و مداوم "چ، ژ، غ،پ".
مایکل بنده خدا هم حالش گرفته است. ایران درخواست ویزای توریستی اش برای عید نوروز را رد کرده چون انگلیسی است و همان طور که به شوخی و خنده به خودش هم گفته ام همین مساله باعث می شود که ایشان در اصل و by default جاسوس در نظر گرفته شود مگر آن که خلافش ثابت شود! P: دفعه آخری کلی با هم بالا و پایین نظام را مورد عنایات خاص قرار دادیم ولی چه می شود کرد؟! حالا هم که یک اروپایی عاشق و دلباخته فرهنگ ایرانی شده این ها تا پایش را نبرند ول کن ماجرا نیستند! عوضش گفته ام که دفعه بعدی با پروژه ی در دست اقدامی که دارم شگفت زده اش خواهم کرد! 

خلاصه. از زمین و زمان گفتم که به اینجا برسم که به هر حال دارم به روزهای خوشم برمی گردم. داستان کاراگاه بازیهایم را هم به زودی خواهم نوشت.


  امروز همکارم تعریف می کرد که یکی ازین "جا سیب زمینی و پیاز"های نو خریده که خیلی قشنگ است و چوبی است و انقدر ذوقش را کرده که هی دلش می خواهد برود توی آشپزخانه اش! همانطور که دوست دارم در ذوقش شریک شوم می پرسم عکسش را دارد یا نه! (خودم می دانم مسخره اش این بود که واقعا داشت!) ولی در نهایت یک چیزی به ذهنم رسید. شاید علت اینکه اصلا حال و هوای عید ندارم همین است. اینکه خودم را برایش آماده نکرده ام. نه لباس نویی. نه خانه تکانی. نه حتی تغییر دکوراسیونی. هییییییچ! وقت هم حقیقتا داشتم ولی بحث بحث اولویت هاست. مثلا ترجیح دادم در سه روز مرخصی وسط ماه به جای وقت گذراندن و زیر و رو کردن بازار، سه روزه بروم یزد. تک و تنها. و جای همگی خالی. بسیار خوش گذشت.
در محله قدیمی یزد در یک هاستل اتاق گرفتم. از آن اقامتگاه های بوم گردی نقلی خیلی گوگولی! خانه ای قدیمی از دوره قاجار که حسابی نونوارش کرده بودند. از آن خانه هایی است که هزار جور فکر به سر آدم می آورد. مثلا اینکه یعنی ۱۰۰-۱۵۰ سال پیش اینجا چه شکلی بوده؟ چه حسی دارند الان آن آدم هایی که سال ها پیش اینجا خانه شان بوده، ازین که ببینند یک غریبه اتاق خوابشان را تصرف کرد. توی حیاطشان آزادانه قدم می زند. مثلا خود من اگر بدانم صد سال دیگر یک نفر توی خانه مان راه می رود و توی سوراخ سمبه هایش سرک می کشد حسابی بهم برمی خورد! و اگر نظریه جهان های موازی واقعیت داشته باشد چه؟؟ اینکه بدانی آن آدم ها همین الان هم توی این فضا هستند. ظرف هایشان را سر همین حوض می شویند؛ احتمالا اسم خانم خانه "ترنج" باشد و دختری داشته باشد به نام "نبات" که عاشق زیلوباف سر کوچه است و یکبار که از در مغازه اش رد می شد روبنده اش را زده بالا و پدر صاحاب دل آن مردک را درآورده.
خلاصه بی نهایت از سفر کوتاهم لذت بردم. در اصل بعد از کتاب "داستان جاوید" بود که یادم آمد عاشق این بودم که از پیشینه اخلاقی و دین زرتشت بیشتر بدانم. یزد هم آمده بودم برای همین. اتفاقا آتشکده هم رفتم و یکی دو ساعت از موبدی که آنجا بود راجع به هر چیزی که به ذهنم می رسیدم سوال پرسیدم. بعد آدرس کتاب فروشی دادند رفتم کتاب خریدم. بعد موزه ماکار. و در نهایت دخمه ای که اجساد مردگانشان را برای پرندگان می گذاشتند. رفتن به دخمه تجربه فوق العاده جالبی بود. آنچنان باد شدیدی می آمد که آدم از زمین کنده می شد. جز من هم در آن ساعت روز کسی آنجا نبود. بعد از اینکه از پله ها بالا رفتم و وارد دخمه شدم ناگهان احساس عجیبی پیدا کردم. نمی دانم ترس بود یا چه! مثل این است که بروی داخل گور! تک و تنها! البته گوری که سقف ندارد و آفتابش بدجور می سوزاند. ترسیدم. سریع برگشتم پایین.
در حقیقت از آنجا که علاقه ای به دیدن آثار باستانی و موزه و این مدل چیزها ندارم، فکر نمی کردم در یزد به جز مسائل مربوط به زرتشتیان چیزی توجهم را جلب کند. ولی این شهر عجیب مرا در خودش گرفت. شب اول از سر بی حوصلگی آمدم بیرون کمی قدم بزنم. در همان کوچه پس کوچه های باریک شهر. ناگهان به خودم آمدم که جلوی مسجد جامع شهر با آن نور پردازی آبی دلنشینش نشسته ام ورزش باستانی تماشا می کنم. بعد راه افتادم به طرف کوچه های کاهگلی قدیمی اش که می توان ساعت ها از گم شدن در آن لذت برد و کافه های رنگ و وارنگش را کشف کرد. و بالاتر از همه این ها! حس امنیت دوست داشتنی اش! توی کوچه فقط من بودم. گاهی رهگذری (ایرانی یا خارجی) از کنارم عبور می کرد. اوایل از پشت سرم که موتورسوار عبور می کرد گوشی ام را جمع می کردم تو سینه ها که کسی از دستم نغاپد. بعد دیدم نه جانم ازین خبرها نیست. امن امن است! مغازه دارها با خوش رویی دعوت می کردند از اجناسشان دیدن کنی و اگر سوال یا آدرسی می پرسیدی باحوصله تر برایت توضیح می دادند. جوجه های قد و نیم قد با آن کیف های بامزه شان از مدرسه تعطیل که می شدند همه به آدم سلام می کنند!!! و من با خوش رویی جواب سلامشان را می دهم و قربان صدقشان می روم که آخر چقدر خوبید شما؟!! خلاصه از حس و حال خوب شهر حسابی لذت می بردم که دم آخری انگار چشمم شور باشد؛ اتفاق دیگری می افتد!
فکر کنید روز آخر است و شما غرق در احساسات صورتیتان هندزفری توی گوشتان دلنوازترین آهنگ ممکن را بخواند. شما هم دارید می روید هاستل کوله تان را بردارید و انشالله برگردید ولایت خودتان. در همین گیر و دار یک پسر بچه ۱۴-۱۵ ساله چند بار از کنارتان رد شود. شما هم که هندزفری دارید و چیزی نمی شنوید و به احدی هم محل نمی دهید. ناغافل توی یک کوچه خیلی خیلی باریک جلوتر از شما بایستد. باز شما بی خیال رد شوید و ناگهان حس کنید رویم به دیوار از پشت بهتان دست بزند!!! عکس العمل شما را نمی دانم ولی من علارغم احساسات لطیفم یک روی سگی هم دارم برای کسی که دور از جان همگی پا روی دمم بگذارد. به قول استاد "یه سوراخ موش حالا اینجا میرزه!" اتفاقا دمم هم از آن مدل هایی نیست که هر جایی پا بگذارید، امکان لگد کردنش باشد! مسائل خاصی را شامل می شود که این مورد خاص یکی از آن هاست! اگر یگویم جنون آنی را تجربه کردم دروغ نگفته ام. یک آن به خودم آمدم دیدم برگشته ام سمتش، کف دستم شدید می سوزد و ان از خدا بی خبر هم دستش را گذاشته روی گونه اش! یک نگاهی به کف دستم انداختم و تازه فهیدم چه شد: زدم!!!
دیده اید رفلکس زانو به چه شکی است؟؟ در یک فرد سالم با یک ضربه در مکان درست در زانو، پایتان به طور کاملا غیرارادی به بالا می جهد! این سیلی زدن در جواب به آزار و اذیت جنسی هم برای من یک مدل رفلکس غیرارادی است! تا به خودم بیایم زده ام رفته تمام شده.من باب کیفیت ضربه در همین حد بگویم که دستم تا چند ساعتی سِر بود و یک خط مورب مثل حالت استخوان فک کف دستم جا خوش کرده بود! بعد هم با کف بوت هایم کوبیدم روی ران پایش که اینجا پرت شد عقب. بعد اسپک های چرخش را نشانه گرفتم، دوچرخه را از دست در آوردم و توی ذهنم این بود که با خودم می برم هاستل و می گویم بگو بزرگترت بیاید تحویل بگیرد. این ها همه در حالی بود که تمام مدت صدایم را هم انداخته بودم روی سرم و هر چه فحش از بچگی تا الان یاد گرفته بودم چند دوری مرور کردم!!! خلاصه به قول دوستم خدا به بچه رحم کرد! نفهمیده با چه کسی شوخی کرده. خلاصه دوچرخه را که گرفتم زد زیر گریه با همان لهجه یزدی اش گفت "تو رو خدا چرخم بده، بذار برم." که دیگر در این مرحله دلم کمی نرم شد. دوچرخه رو پرت کردم طرفش و گفتم:"زودتر گورتو گم کن!" انگار اوضاع برعکس شده باشد و من او را توی کوچه خلوت گیر انداخته باشم. به هر حال ولش کردم ولی آن طور که من بی هوا دستم را کوبیدم به صورتش مطمئنم اگر جای انگشت هایم نمانده باشد، کم کمش تا شب جایش خواهد سوخت که نوش جانش! درسی باشد برای از الان تا آخر عمرش. به هر حال این مورد آخر را نادیده بگیرم فوق العاده سفر دلنشینی بود. :)
برگردیم به اصل مطلب.!!! بله داشتم می گفتم. از آنجا که خرید مساله مورد علاقه ام نبوده و نیست یک جفت جوراب هم برای عیدم نخریده ام! به جایش تا دلتان بخواهد همین اسفند تفریح کرده ام. تنهایی یزد رفته ام و با آیدا کاشان. تئاتر دیده ام با نقد و بررسی اش. کتاب خوانده ام و چیزهایی ازین قبیل و همچنان حس و حال عید ندارم. 

تو بگو ذره ای!


جدیدا به این نتیجه رسیده ام که فاقد هرگونه ظرافت نه ام! شاید زمانی- آن موقع ها که یک شرم مخفی از زن بودنم داشتم- این را به شکلی عنوان می کردم که تعریف از خود به نظر برسد. مثل اینکه بگویی مثلا من خیلی مَردم. ولی حالا واقعا باعث شرمساری و شرمندگی ام است. این که می گویم نگی ام کم است نه به این معنا که کسی مرا ببیند بگویم رفتارش مردانه است. در اصل باید خیلی مرا بشناسند تا متوجه این موضوع شوند. 

به عنوان مثال برایم سخت است از کسی علی الخصوص اگر آن فرد مذکر باشد در کاری کمک بگیرم. دوست دارم هدایتگر گروه من باشم و آن طور که پدرم حواسش به همه چیز هست شرایط همه را در نظر بگیرم. خودم پشت فرمان بنشینم. یا وقتی گم می شوم بجای اینکه مثل هر زن دیگر از یک نفر آدرس را بپرسم، مثل یک مرد دور خودم می چرخم یا گوگل را زیر و رو می کنم و به هر حال زیر بار پرسیدن از کسی نمی روم. لوندی و دلبری نه بلد نیستم که بدترین قسمتش است و استاد دوستی های افلاطونی ام! اگر جایی هم از کسی خوشم بیاید یا بهتر است بگویم خوشم می آمد آنقدر نگران این بودم که طرف بفهمد (چون احساس می کردم در موضع ضعف هستم و طرف همین که بفهمد می خواهد افسار ما را بگیرد دستش) که از رفتارم احتمال اینکه یارو فکر کند ازش متنفر هستم بیشتر بود!!!

جدیدا کمی این حالت بهتر شده. حقیقتش را بگویم دارد از زن بودنم خوشم می آید. چرایش شاید برمی گردد به این که کم و بیش توانایی هایم به خودم ثابت شد. آزادی ها هم که اضافه شد دیگر چیزی نبود که فکر کنم اگر پسر بودم بیشتر از الان لذتش را می بردم. زمان برد واقعا. که دیگر به خودم نگویم مثل یک مرد قوی باش! یاد گرفتم مثل یک زن قوی باشم. کسی به من نگوید قول مردانه بده. من قول نه می دهم. خلاصه اینکه خودم هستم. می دانید حقیقتش این است که این دنیا انقدرها هم به زور بازو نیاز ندارد. فکر و شعور خیلی خیلی بیشتر به کار می آید. زن و مرد هم ندارد! به این نتیجه رسیده ام که کاری نیست که یک مرد بتواند انجام دهد و یک زن نتواند. حالا گیرم گاهی در بطری خیارشور را مردها بهتر باز کنند. که آن هم البته راه دارد! در نهایت اینکه سر داستان زن بودن خیلی وقت است که دارم با خودم با صلح می رسم. فقط تاثیر این همه سال شرم و حیا و خجالت نه که ای همه سال به خوردمان دادند به این راحتی ها پاک نمی شود که نمی شود.

موضوع مفصل است. دارم یکسری تحقیقات انجام می دهم که به وقتش نتایج را همینجا می نویسم


با یک دنیا عشق برگشته ام. یک عالمه حس خوب. یک عالمه برنامه جدید. مدت زیادی است که اینجا نیستم. طبق عادت سرم شلوغ است ولی حیف است این لحظه هایی که دارند می گذرند بروند بدون اینکه ردپایی به جا بگذارند و من بتوانم چند سال دیگر حال و هوای ۲۹ سالگی که دارد به اتمام می رسد را تجربه کنم.

حقیقتش ۳۰ سالگیم شاید از آنچه قبلا تصور می کردم کمی دور باشد. همچنان مجردم. البته در رابطه ای حدودا ۴ ماهه که به آرامی می گذرد. بالاخره جواب کمیسیونم آمد و دارم داروخانه می زنم. شریکی. حالا هر چه همه بگویند شریک اگر خوب بود خدا می گرفت. ولی وقتی توانایی این که به تنهایی کاری را انجام بدهی نداشته باشی مجبوری دیگر. من هم همچنان در پاسخ همان استدلال معروفم را می آورم که سفره ای پهن است و هر کس سهم خودش را برمی دارد. شریکم هم همین طور. بهتر از آنست که کلا سفره ای نباشد

خلاصه اتفاقات زیاد است ولی حس نوشتن نیست. نمی دانم انگار نوشتن از یادم رفته. به شدت تغییر کرده ام. ذهنم درگیر کار است و چک و قرارداد. و پیام های عاشقانه ای که لابه لای کارهایم خسته نباشید می گوید و روز خوبی برایم آرزو می کند :) از آن طرف دلم عجیب به تنهایی خو کرده. آنقدر که دیگر نگاه های متعجب ازین که توی رستوران تنهایی بنشینم. تنهایی توی شهر پرسه بزنم. تنهایی برنامه ریزی کنم و. اذیت کننده نیست. خود تنهایی اش هم. خب البته اگر "او" باشد خوب است. مسلما بیشتر خوش می گذرد ولی دیگر مدت هاست از مونولوگ های درونی خبری نیست. خالی ام! درون ذهنم دائم یک صدای سسسسسسس ممتد می آید. و من با شگفتی به شکوه و عظمت این سکوت می نگرم. یک ناظرم! نگاه می کنم و در حافظه ام ثبت می شود. نگاه می کنم و دلم می گیرد. خوشحال می شود. دلتنگ می شود.

چقدر کار دارم! و چقدر حس عاقل تر شدن دارم. و صبورتر شدن و عاشق تر شدن. 

          سی سالگی از آنچه بدان فکر می کنم به من نزدیک تر است!


مکالمه من با یکی از دوستام چند وقت پیش:

- پری باورت نمی شه چقدر حالم بده، همش حس گریه دارم

-الکی میگی

- نه به جان خودم! واقعا حالم خوب نیست

- خفه شو!

- بابا چرا منو جدی نمی گیری؟ به شرافتم قسم حالم بده!

- یعنی واقعنی؟!!. باورم نمی شه! من همیشه تو رو می دیدم می گفتم خوش به حال این دختره! کلا دایورته!(همراه با قاه قاه خنده!)

خلاصه این که بله دوستان! الحق که:

everyone you see is figting a battle you know nothing about!


می دانید. سال های زیادی است که کم و بیش می نویسم ولی سوالی که برایم مطرح است این است که اصلا در این نوشتن، این زندگی کردن، این هر چه که هست تا چه اندازه با خودم صادق بوده ام؟ بله! جدیدا به این مساله پی برده ام که من آنچنان که باید با خودم و احساساتم صادقانه رفتار نکرده ام!

به "شادی" بیش از آن که باید بها داده ام. یا شاید بگویم بها داده ایم. بیشتر افراد همین طورند. چرا در مواقع غیر شاد ننشسته ام تا خودم را، روانم و احساساتم را مشاهده یا به عبارت دیگر observe کنم. مثلا همین الان. واقعا نمی دانم. "ناراحتم؟خشمگینم؟ غرورم جریحه دار شده؟. در حال حاضر صحیح ترین واژه ای که می توان انتخاب کرد کدام است؟" حالا اگر همان رهای پیشین بودم آنقدر سرم را به چیزهای دیگر گرم می کردم که امکان فکر کردن به این مساله و تحلیل آن را به کل از خودم سلب می کردم. این که من الان دقیقا مشکلم چیست!

.

.

.

موقع رانندگی یک لحظه به خودم می آیم! اکثر مواقع، هنگام گوش دادن به آهنگ و شعر و ترانه تمرکزم را گذاشته ام روی خوانندگی همزمان خودم، تحریرها، استاکاتو یا پیتزیکاتوی صدا و قدرت آن در حدی که از صدای خوانده بالاتر برود. کمتر پیش آمده به زمان احتمالا زیادی که صرف شده تا تاثیری که باید در من مخاطب بگذارد، آن دریچه ای که احتمالا باید در دنیای من بگشاید و آن حس عمیق یا حتی سطحی که باید ایجاد کند، که این آهنگ دارد چه فضایی را به تصویر می کشد، چه می گوید و . توجه کنم! همگی این ها را با تمرکز بر روی مسائل فنی از دست داده ام.! که شخصیت من این گونه است. تاکیدم بر مسائل علمی و تکنیکی آنقدر زیاد است که از بخش حسی و هنری باز می مانم! حقیقت این است که در زندگی همیشه این گونه رفتار کرده ام. بخش احساسی زندگی ام را کور کردم و سواد عاطفی ام اغلب برگرفته از تجربیات دوستانم، کتاب و فیلم بود.

و حالا درد دارد! آشنا شدن با احساساتی که گاها غریبه اند. تجربیات شیرینی که می دانی نمی ماند و نمی دانی با آن چه کار کنی! تجربیات تلخی که هنوز خنجر می زند و این احساس نیاز به کامل بودن. بی عیب و نقص بودن. این که رها اشتباه نمی کند! و هر کاری را به نحو احسن به انجام می رساند!

اصلا چه کسی باید به ما حق اشتباه کردن بدهد؟ چه کسی جز خودمان؟! چرا باید اینقدر کامل و بدون نقص باشیم؟ آیا این حس نشات گرفته از چیزی فراتر از نیاز به تایید و قبول خود حقیرمان (!) و برآورده کردن نیازهای غرور سیری ناپذیرمان است؟ که اگر حقیر نبود نیاز به این همه تایید نداشت! عزت نفسمان ما را فارغ از همه ی قضاوت ها و کاستی هایی که از طبیعت انسان برمی آید می پذیرفت و تکریم میکرد. و دوست داشتیم. حتی خود اشتباه کرده مان را!! چرا نباید در اشتباهاتمان خودمان را بپذیریم و تایید کنیم؟

بله! مسئولیت خود و اشتباهاتمان را بپذیریم! از آن فرار نکنیم، مشاهده اش کنیم، جستجو کنیم که زندگی چه درسی قرار است در آن اشتباه به ما بدهد و درسمان را که یاد گرفتیم خودمان را بابت این همه شجاعت برای مواجه شد با کاستی هایمان. با روح عریان ناکاملمان. تحسین کنیم!

و ببوسیم حتی!

و در نهایت خودمان را ببخشیم و یک "فدای سرت" بلند به خودمان بگوییم.

 


این که در این چند وقت اخیر چه بر من گذشته را تنها خدا می داند. درست موقعی که فکر می کنی زندگی دیگر آنچنان چیزی برای یاد دادن به تو ندارد و احتمالا از هر چیزی یک ذره اش را طی این سی سال تجربه کرده ای ناگهان ضربه های کاری شروع می شود! سبکی دیگر از زندگی واقعی. خارج از توهمات و خواسته های فانتزی. زندگی که دیگران هم در آن نقش پررنگ و حیاتی دارند. هم از نظر اقتصادی و کاری و هم احساسی و عاطفی. و وای از این احساس و عاطفه!

روزهایم روزهای پریشانی است. به "صبر  کردن" آگاهی پیدا کرده ام. باید صبر کرد! اصلا این یکی از آن اصول اساسی زندگی است که یا خودت می آموزی یا زندگی می آموزدت! و چه سخت و تلخ است.

نمی دانم چه کسی این را گفت که "صبر" نام گیاهی است بسیار تلخ و جهت همین تلخی است که فعل صبر کردن را بر مبنای آن ساخته اند. مثل گیاه "عشقه" که گیاهی است که حول گیاه دیگری می پیچد و بالا می رود و "عشق" از آن می آید.

 

ادامه دارد.


او به زودی از زندگی من بیرون می رود و من از همین لحظه دلتنگم. احتمالا به محض اولین دیدار ما بعد از بازگشت از سفرش. عکسش را نگاه می کنم و تازه درک میکنم حس و حال شاعرانه عاشقانه ای را که مدت ها بود اینجا و آنجا می خواندم و درک واضحی از آن نداشتم؛

خب به نوعی حس شکست است. اینکه فکر کنی قرار است یک عمر یک چهره را پیش رویت ببینی و احتمالا به زودی تمام خط و خطوطش را از بری. بعد ناگهان ببینی تمام شد. حتی اگر خودت تمامش کنی. آدم دلش برای تصوراتش هم حتی تنگ می شود! و شاید اصلا برای تصوراتش بیشتر از همه! و اینگونه تمام کردن در شرایطی که در بهترین روزهای رابطه هستید و توی چت هایتان مدام قلب و بوسه برای هم می فرستید واقعا کار سختی است. قلب آدم تکه پاره می شود. ولی چاره چیست. چیزهای متفاوتی از رابطه می خواهیم و اول آخر محکوم به شکست است و من شدیدا معتقدم اگر چیزی قرار است خراب شود هر چه زودتر بهتر. افتادن از طبقه سوم-چهارم دست و پای مرا می شکند ولی از طبقه دهم دوازدهم بیفتم یقینا خواهم مرد. وابستگی بی دلیل نمی خواهم.

قرار است در پروسه فراموشی و کناره گیری عمیقا روی خودم تمرکز کنم. فیلم ببینم. کار کنم. خودم را سرگرم کنم و تغییرات اخیر در کار و زندگی ام را رصد کنم تا بگذرد. هر چند دلم به کاری نمی رود و از همین الان شدیدا خون است


من در این یک سال اخیر. و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی. یک "تصمیم" . با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه  چیزهای که آخر کار می داد و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت.

این ها همه درست. ولی نکته ی مهمی که بعدها دریافتم اینست که همیشه ی خدا "نشانه" هایی وجود دارد. نشانه هایی که به ما چراغ خطر نشان می دهند و ما اغلب با خوش خیالی از آن ها عبور می کنیم. با "انشاالله که چیز مهمی نیست" ها. و "هر گلی یه خاری دارده" ها. و چرندیاتی ازین قبیل که جز برای خود فریبی به کار نمی رود. نکنید! . نکنیم!. به خودمان روراست باشیم.

حقیقتش این است که عمیق تر که نگاه م یکنم می بینم در تمام مدت یک سال گذشته در هر تجربه ای که به تلخی یا شادی گذشت نشانه ها به من حقیقت را می گفتند! تمام آنچه در صحنه نمایش آخر بر من روشن شد تمام حرف ها و صحبت ها. تنها بیان شفاهی مسائلی بودند که خودم از قبل می دانشتم!

و در مهم امروز این که »  اگر می خواهید با سر به زمین نخورید، نشانه ها را جدی بگیرید!

 


می دونید در زبان اسپانیولی واژه ای وجود داره به نام ganas. که اگه بخوایم دقیق معناش کنیم می شه گفت "شور زندگی!" چیزی که من مدتیه ازش تهی شدم. شاید مربوط به همین سی سالگی لعنتی باشه. سی سالگی با همه ی تصوراتی که از بچگی ازش داری و وقتی بهش می رسی و می بینی با این تصویر خیالی فاصله داری. خب صادقانه بخوایم بگیم حس خوبی نیست. ولی من تصمیم گرفتم این شور رو دوباره به زندگیم برگردونم. تصمیم گرفتم واسه اتفاقای کوچیک ذوق زده بشم و برنامه ریزی کنم و مثلا شب یلدام با بقیه شب ها متفاوت باشه! اینه که به خواهری پیشنهاد دادم تو باغشون مهمانی بگیره و منم کمکش بدم و واسه جمعه شب هم با دوستام یه تور ثبت نام کردیم.

یلدای فامیلی مثل هر مهمانی خانوادگی محترمانه تر و اتو کشیده تر برگذار شد. یه مهمانی حدودا سی نفره که هر کسی یه خوراکی همراهش آورده بود. نشستیم زیر کرسی. میوه خوردیم. آجیل خوردیم و بعد برنجک و کیک و شام و دسر و . و کمی قبل از اونکه بترکیم متوقف شدیم! با سنتور و تنبک آواز خوندیم. اونایی که اهلش بودن لبی تر کردن. قلیون کشیدیم و زدیم و رقصیدیم و به خوبی و خوشی تمام شد.

اما مهمانی دوستان. حقیقتش ما یه تور ثبت نام کردیم برای شب بعدش. چیزی که تو آگهی نوشته بود موسیقی زنده بود و حافظ خوانی و آتش بازی و . که من و چهارتا از دوستام قرار شد بریم. ولی چیزی که در عمل دیدیم یه ی 500-600 نفری بود که گویا فقط ما چهار پنج تا خبر نداشتیم اون تو چه خبره! بقیه همه آماده و شینیون کرده و لباس مجلسی پوشیده اومده بودن. ولی وااااقعا خوش گذشت.

گروه ما یه گروه 7-8 نفره است که از طریق یه میتینگ زبان با هم آشنا شدیم و خیلی وقته که همدیگرو می شناسیم. 5-6 نفر ازین گروه صمیمی تریم و رابطمون با هم منو یه جورایی منو یاد سریال فرندز میندازه. خلاصه 5 نفری رفتیم تور. از همون اول کار که آذین غرغر می کرد که من نمیام و اینجا قلیون ندارن و بابام گفته حق نداری پاتو جایی بذاری که مشروب و قلیون نباشه و چقدر سر این قضیه ما رو خندوند! بعدم که سر جای نشستن کلی مساله پیش اومد و برای ما 5 تا جا کم اومد و محمد حسین داغ کرد رفت چنان دعوایی باهاشون کرد که اومدن اختصاصی واسه ما 5 تا یه دست میز و صندلی کنار استیج رقص گذاشتن. به عبارتی شدیم گل وسط قالی! 

خلاصه دی جی شروع کرد و ملت اومدن وسط و ما هم کم کم بلند شدیم 5 نفری واسه خودمون یه حلقه کوچیک درست کردیم و رقص که نه. ادا اطوار در میاوردیم! خلاصه تو همین شرایط یونس عزیز ما که کلا به عاشق شدن معروفه :))) اومد به من گفت رو یه دختره کراش داره! ما هم که منتظریم واسه داستان درست کردن! با آذین تصمیم گرفتیم دختره رو واسه یونس ردیف کنیم. هی رفتیم دور دختره پلکیدیم! رفتیم جلوش که یعنی با هم برقصیم و بیاریمش تو گروه و اینا که دیدیم نه بابا سرش گرمه اصلللللاااا محل سگم بهمون نمی ذاره. اون طرفم زهرا و حسین مرده بودن از خنده. هر چیم به این پسره می گفتیم بابا این محل نمی ده یکی دیگه رو انتخاب کن ما حق دوستی رو به جا میاریم این رفیق ما پاشو کرده بود تو یه کفش که الا و بلا همین!!! ولی الان می فهمم که واقعا پسر بودن سخته! بری طرف یکی. آیا طرف محل بده؟ آیا نده؟. ریسکه واقعا! یهو سنگ رو یخ می شی :)

یه بحثیم ما قبلا تو گروه زبانمون داشتیم که به نظرتون رابطه دوستانه با کسی که قبلا باهاش تو رابطه بودین و به هم زدین امکان پذیره و خوبه یا نه. محمد حسین بنده خدا اون جلسه یه اشتباهی کرد یکی دو بار وقتی داشت راجع به ex اش صحبت می کرد به جای her گفت him! ما هم که منتظریم یکی همچین سوتی بده. بعدش که اومد تصحیحش کنه من هی سر به سرش گذاشتم که ببین حسین جان! 

-you shouldnt be ashamed of what you are. we totally respect that. just accept it & .

خلاصه یه همچین بحثی از قبل داشتیم. بعد شب یلدایی هم از اونجا که ما رسما وسط سالن و کنار استیج بودیم چند بار پیش اومد که پسرا حسینو که رو به فضای رقص نشسته بود بلند کردن باهاشون برقصه. حالا حساب کنید چندتا دوست باجنبه! مثل ماها و یه همچین پیشینه ایم داشته باشه. بچه ها حسابی از خجالتش دراومدن.!!!

خلاصه این که خیلی خوش گذشت. بعد از تمام اتفاقایی که این مدت گذشت، بعد از تمام اون چیزی که من اسمشو می ذارم سگ دو  زدن! واسه کار. بیمه. قرارداد. وکیل. استرس چکا. خیلی وقت بود از اون خنده هایی نداشتم که اشکم در بیاد. ازونایی که دلتو می گیری و از طرف خواهش می کنی بس کنه و بعدش گونه هات از شدت خنده درد گرفتن.

حقیقتش من خودم نه آنچنان اهل رقصم. نه مشروب. نه قلیون. سیگار. هیچی! به طرز حال به هم زنی زندگی سالمی دارم. ولی دیشب وقتی می دیدم بیشتر میزها خانوادگیه و حتی سن داراش اهل دلن و اومدن قر می دن. وقتی همه سرشون به خودشون گرم بود و حتی ذره ای من احساس معذب بودن نداشتم. وقتی با دوستام (یه جمع دختر-پسری) اومدیم کلی گفتیم خندیدیم هوای همو داشتیم حال و هوامون عوض شد و خستگی های این چند وقتو در کردیم یه لحظه دلم گرفت! چه آزادی های سطحی و ساده ای رو نداریم! چه ترسای مسخره ای تو دلمون گذاشتن! چقدر سخت گرفتیم. چی می شد اگه هر آخر هفته همچین جاهایی بود که اگر بود هم من مشتری دائمش نبودم. ولی برای اونایی که می خوان.

این پست یه نمه آبدوغ خیاری بود ولی دلم می خواست همچین خاطره خوبی رو ثبت کنم.

از اون خاطره هایی که بعدا یادآوریشم حس خوبی بهم می ده.

راستی! یلدا مبارک!


من در این یک سال اخیر. و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی. یک "تصمیم" . با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه چیزهای که آخر کار می داند و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت.

این ها همه درست. ولی نکته ی مهمی که بعدها دریافتم اینست که همیشه ی خدا "نشانه" هایی وجود دارد. نشانه هایی که به ما چراغ خطر نشان می دهند و ما اغلب با خوش خیالی از آن ها عبور می کنیم. با "انشاالله که چیز مهمی نیست" ها. و "هر گلی یه خاری دارده" ها. و چرندیاتی ازین قبیل که جز برای خود فریبی به کار نمی رود. نکنید! . نکنیم!. با خودمان روراست باشیم.

حقیقتش این است که عمیق تر که نگاه می کنم می بینم در تمام مدت یک سال گذشته در هر تجربه ای که به تلخی یا شادی گذشت نشانه ها به من حقیقت را می گفتند! تمام آنچه در صحنه نمایش آخر بر من روشن شد تمام حرف ها و صحبت ها. تنها بیان شفاهی مسائلی بودند که خودم از قبل می دانشتم!

و در نتیجه نکته مهم امروز این که »  اگر می خواهید با سر به زمین نخورید، نشانه ها را جدی بگیرید!

 


می دونید در زبان اسپانیولی واژه ای وجود داره به نام ganas. که اگه بخوایم دقیق معناش کنیم می شه گفت "شور زندگی!" چیزی که من مدتیه ازش تهی شدم. شاید مربوط به همین سی سالگی لعنتی باشه. سی سالگی با همه ی تصوراتی که از بچگی ازش داری و وقتی بهش می رسی و می بینی با این تصویر خیالی فاصله داری. خب صادقانه بخوایم بگیم حس خوبی نیست. ولی من تصمیم گرفتم این شور رو دوباره به زندگیم برگردونم. تصمیم گرفتم واسه اتفاقای کوچیک ذوق زده بشم و برنامه ریزی کنم و مثلا شب یلدام با بقیه شب ها متفاوت باشه! اینه که به خواهری پیشنهاد دادم تو باغشون مهمانی بگیره و منم کمکش بدم و واسه جمعه شب هم با دوستام یه تور ثبت نام کردیم.

یلدای فامیلی مثل هر مهمانی خانوادگی محترمانه تر و اتو کشیده تر برگذار شد. یه مهمانی حدودا سی نفره که هر کسی یه خوراکی همراهش آورده بود. نشستیم زیر کرسی. میوه خوردیم. آجیل خوردیم و بعد برنجک و کیک و شام و دسر و . و کمی قبل از اونکه بترکیم متوقف شدیم! با سنتور و تنبک آواز خوندیم. اونایی که اهلش بودن لبی تر کردن. قلیون کشیدیم و زدیم و رقصیدیم و به خوبی و خوشی تمام شد.

اما مهمانی دوستان. حقیقتش ما یه تور ثبت نام کردیم برای شب بعدش. چیزی که تو آگهی نوشته بود موسیقی زنده بود و حافظ خوانی و آتش بازی و . که من و چهارتا از دوستام قرار شد بریم. ولی چیزی که در عمل دیدیم یه ی 500-600 نفری بود که گویا فقط ما چهار پنج تا خبر نداشتیم اون تو چه خبره! بقیه همه آماده و شینیون کرده و لباس مجلسی پوشیده اومده بودن. ولی وااااقعا خوش گذشت.

گروه ما یه گروه 7-8 نفره است که از طریق یه میتینگ زبان با هم آشنا شدیم و خیلی وقته که همدیگرو می شناسیم. 5-6 نفر ازین گروه صمیمی تریم و رابطمون با هم منو یه جورایی منو یاد سریال فرندز میندازه. خلاصه 5 نفری رفتیم تور. از همون اول کار که آذین غرغر می کرد که من نمیام و اینجا قلیون ندارن و بابام گفته حق نداری پاتو جایی بذاری که مشروب و قلیون نباشه و چقدر سر این قضیه ما رو خندوند! بعدم که سر جای نشستن کلی مساله پیش اومد و برای ما 5 تا جا کم اومد و محمد حسین داغ کرد رفت چنان دعوایی باهاشون کرد که اومدن اختصاصی واسه ما 5 تا یه دست میز و صندلی کنار استیج رقص گذاشتن. به عبارتی شدیم گل وسط قالی! 

خلاصه دی جی شروع کرد و ملت اومدن وسط و ما هم کم کم بلند شدیم 5 نفری واسه خودمون یه حلقه کوچیک درست کردیم و رقص که نه. ادا اطوار در میاوردیم! خلاصه تو همین شرایط یونس عزیز ما که کلا به عاشق شدن معروفه :))) اومد به من گفت رو یه دختره کراش داره! ما هم که منتظریم واسه داستان درست کردن! با آذین تصمیم گرفتیم دختره رو واسه یونس ردیف کنیم. هی رفتیم دور دختره پلکیدیم! رفتیم جلوش که یعنی با هم برقصیم و بیاریمش تو گروه و اینا که دیدیم نه بابا سرش گرمه اصلللللاااا محل سگم بهمون نمی ذاره. اون طرفم زهرا و حسین مرده بودن از خنده. هر چیم به این پسره می گفتیم بابا این محل نمی ده یکی دیگه رو انتخاب کن ما حق دوستی رو به جا میاریم این رفیق ما پاشو کرده بود تو یه کفش که الا و بلا همین!!! ولی الان می فهمم که واقعا پسر بودن سخته! بری طرف یکی. آیا طرف محل بده؟ آیا نده؟. ریسکه واقعا! یهو سنگ رو یخ می شی :)

یه بحثیم ما قبلا تو گروه زبانمون داشتیم که به نظرتون رابطه دوستانه با کسی که قبلا باهاش تو رابطه بودین و به هم زدین امکان پذیره و خوبه یا نه. محمد حسین بنده خدا اون جلسه یه اشتباهی کرد یکی دو بار وقتی داشت راجع به ex اش صحبت می کرد به جای her گفت him! ما هم که منتظریم یکی همچین سوتی بده. بعدش که اومد تصحیحش کنه من هی سر به سرش گذاشتم که ببین حسین جان! 

-you shouldnt be ashamed of what you are. we totally respect that. just accept it & .

خلاصه یه همچین بحثی از قبل داشتیم. بعد شب یلدایی هم از اونجا که ما رسما وسط سالن و کنار استیج بودیم چند بار پیش اومد که پسرا حسینو که رو به فضای رقص نشسته بود بلند کردن باهاشون برقصه. حالا حساب کنید چندتا دوست باجنبه! مثل ماها و یه همچین پیشینه ایم داشته باشه. بچه ها حسابی از خجالتش دراومدن.!!!

خلاصه این که خیلی خوش گذشت. بعد از تمام اتفاقایی که این مدت گذشت، بعد از تمام اون چیزی که من اسمشو می ذارم سگ دو  زدن! واسه کار. بیمه. قرارداد. وکیل. استرس چکا. خیلی وقت بود از اون خنده هایی نداشتم که اشکم در بیاد. ازونایی که دلتو می گیری و از طرف خواهش می کنی بس کنه و بعدش گونه هات از شدت خنده درد گرفتن.

حقیقتش من خودم نه آنچنان اهل رقصم. نه مشروب. نه قلیون. سیگار. هیچی! به طرز حال به هم زنی زندگی سالمی دارم. ولی دیشب وقتی می دیدم بیشتر میزها خانوادگیه و حتی سن داراش اهل دلن و اومدن قر می دن. وقتی همه سرشون به خودشون گرم بود و حتی ذره ای من احساس معذب بودن نداشتم. وقتی با دوستام (یه جمع دختر-پسری) اومدیم کلی گفتیم خندیدیم هوای همو داشتیم حال و هوامون عوض شد و خستگی های این چند وقتو در کردیم یه لحظه دلم گرفت! چه آزادی های سطحی و ساده ای رو نداریم! چه ترسای مسخره ای تو دلمون گذاشتن! چقدر سخت گرفتیم. چی می شد اگه هر آخر هفته همچین جاهایی بود که اگر بود هم من مشتری دائمش نبودم. ولی برای اونایی که می خوان.

این پست یه نمه آبدوغ خیاری بود ولی دلم می خواست همچین خاطره خوبی رو ثبت کنم.

از اون خاطره هایی که بعدا یادآوریشم حس خوبی بهم می ده.

راستی! یلدا مبارک!


سال نو مبارکی ها بدون ذره ای از حال و هوای عید گذشت و برای ما که تو مراکز درمانی کار می کنیم کار حتی سخت تر هم بود. به لطف کرونا این روزها کار کردن در چنین جاهایی یه بدنامی خاصی داره که باعث می شه خودت ترجیح بدی بیرون نری و با کسی مراوده ای نداشته باشی. ولی به هر حال دیر یا زود این نیز بگذرد.

سالی که گذشت برای من سال بسیار پرباری بود. تجربه های عاطفی و کاری بسیار عمیق و پدر مادر داری داشتم! در مورد اولی حوصله ندارم صحبت کنم ولی دومی. و امان از دومی.

نمی دونم اینجا گفتم یا نه ولی خلاصه عملکردم تو سالی که گذشت این بود که داروخانه زدم و در کنارش یه مزایده هم برنده شدم. دنیای جالبیه. فکر می کنم منو از اساس ساختن برای همین کار. یک جایی رو بدید دست من براتون مدیریتش کنم! و این کار رو با تمام وجود و با جون و دل انجامش می دم. تمام وقت سر کارم و در کنار کار داروخانه و کلینیک کار بورس رو هم به طور نیمه حرفه ای دنبال می کنم. فکر می کنم طبیعیه که وقتی برای کارهای دیگه باقی نمونه! هر چند که خودم به این امر واقفم که این زندگی طبیعی نیست!

چند وقت پیش با یکی از دوستام صحبت می کردم. اونم بدتر از من به شدت مشغوله و تمام وقت داره کار می کنه. به من می گفت علت زیاد کار کردنش با من فرق داره. انگیزش از این همه کار کردن در درجه اول پولش نیست! کار می کنه که مشغول باشه. خوب به حرفاش فکر می کنم. حقیقت زشت پشت این سبک زندگی همینه. همه ماهایی که بی نهایت گرفتاریم و خودمونو پشت کوله باری از مشکلات پنهان کردیم. درد همه ما یکیه! و حقیقیت تلخی که خیلی هامون جرات گفتنش را نداریم این چیزیه که الان بهتون می گم: "هم ما داریم فرار می کنیم!" شاید هر کدوممون از یک چیز متفاوت! ولی این مساله کاملا صادقه.

جدیدا به این نتیجه رسیدم که زندگی به طور طبیعی و نرمال یکسری turning point پیش روت می ذاره. یعنی یه سری نقاط کلیدی که طی اون تغییرات اساسی تو زندگی آدم ایجاد می شه. از همون اول که تغییر بزرگ زندگیت راه رفتنه. بعد حرف زدن. مدرسه رفتن. بلوغ. انتخاب رشته. کنکور. دانشگاه. ادامه تحصیل. کار. ازدواج. بچه. البته اینا مثاله. می تونه ترتیبش متفاوت باشه. یا مثلا خیلی ها که دانشگاه نرفتند ولی به هر حال این مراحل با کمی تفاوت تو زندگی همه ما وجود داره. به انتهای هر کدوم از این ها که برسی دیگه به جورایی حوصلت سر رفته. داری آماده می شی واسه مرحله بعد. و من به شخصه از مرحله بعد می ترسم! و برای فرار از اون به شکل افراطی چسبیدم به همون چیزهایی که توشون خوبم و حمایت و تحسین اجتماعی را در کنارش تجربه می کنم. بله من البته که نقص های فراوونی دارم ولی اراده قوی و ریسک پذیری بالایی دارم و از به نتیجه رسیدن پروژه هام و برنامه ریزی ها مداوم لذت می برم. من هر روز برای رفتن به سر کار اشتیاق دارم. برنامه ها و آینده کاریم تو ذهنم روشن و مشخصه. حتی دیگران هم این رو متوجه شدند. من کسیم که از صفر صفر صفر شروع کرد و در انجام تمام این کارها که یک سال اخیر منو به شدت پر کرد حتی از حمایت خانواده ام هم محروم بودم. چرا که در ذهن پدر و مادر من (که البته ایرادی هم نمی شه بهشون گرفت) دختر که ازین کارا نمی کنه! حقیقت اینه که اگه به آنیما و آنیموس وجودی آدم ها بخوایم اشاره کنیم شخصیت و منش من متاسفانه خیلی با هم جنسانم مطابقت نداره! و دروغ چرا؟ حقیقت اینه که شاید من واقعا باید مرد به دنیا میومدم!

اتفاقای خیلی زیادی رو از سر گذروندم. حالا که به یک سال گذشته نگاه می کنم می بینم که برای اعتماد به نفس بالا و شخصیتی که بعد از همه این مسائل به دست آوردم بهای سنگینی پرداخت کردم. شب هایی که با استرس چک و وکیل خوابیدم! استرس همه قرارداد ها. پرسنل. حقوقت و بیمشون. شرکت های دارویی. تهدیدهایی که بخاطر شرکت تو مزایده شنیدم. اون روزی که رفتم انبار دارویی رو تحویل بگیرم و دیدم تا خرخره پرش کردن که هزینه مالی زیادی بهم تحمیل کنند. روزی که زنگ زدم درخواست بازرس کردم و گفتند کسی رو ندارند بفرستند. وقتی زنگ زدم به مافوقشون گفتم اینا کمر بستند منو زمین بزنند. من زیر بار این انبار نمی رم و آخرش حرفمو به کرسی نشوندم تا قدیمی ترهاش که اینجا رو ارث آبا اجدادیشون می دونستند بفهمند که باید این به قول خودشون یه الف بچه رو جدی بگیرند!. نگم براتون. خلاصه خیلی خون دل خوردم. خیلی جاها درست وقتی تمام قدرتم رو جمع کرده بودم که فقط اشکام سرازیر نشه بقیه تو رفتارم اقتدار دیده بودند که این رو مرهون همین تجربیات اخیرم. ولی در نهایت راضیم. از تک تک کارهایی که کردم. از لحظه لحظه زحماتی که کشیدم. ازین که می تونم جلوی آینه بایستم با دست راستم بزنم رو بازوی چپم و با یه لبخند کنج لب به خودم بگم"you did it girl!"

سال شلوغی بود برای من و یک درس خیلی مهم از زندگی گرفتم که شاید گفتنش یه جملست ولی من با بندبند وجودم درکش کردم و اینجا باهاتون به اشتراک می گذارم هر چند خدا می دونه برداشت شما ازش چی باشه. ولی خواهش می کنم به این جمله خیلی جدی فکر کنید و اونم این که: "چیزی که بهاش آرامشت باشه زیادی گرونه!". نمی ارزه جانم! اگر دنبال هیجان در زندگی هم هستید همون راهی رو برید که سالهاست آزموده شده. بچسبید به همون turning point های نرمال زندگی و بالا و پایین رفتن روزگار رو در اون ها تجربه کنید! نه این که خلاف اون رفتن غیرممکن باشه. فقط متفاوت بودن، تنهایی رو هم به دنبال داره!

در این سال جدید و در آستانه ی 30 سالگی قراره پامو از روی پدال گاز بردارم. قراره یواش تر برونم. بیشتر لذت ببرم و کار کنم برای این که زندگی خوبی داشته باشم و نه برعکس. قراره ورزش کنم. ساز بزنم. سفر برم. و دور و برم رو پر کنم از آدم های خوب و ناب. قراره بالاخره از خر شیطون پیاده شم و برم دنبال همون turning point های معمول.

و همه چیزای قشنگی که زندگی قراره پیش روم بذاره.

 


من در این یک سال اخیر. و به طور دقیقت تر از دی ماه سال پیش اشتباهات زیادی کردم! البته اشتباه که نمی شود گفت! آدم اول کار فقط یک تصمیم می گیرد. به همین سادگی. یک "تصمیم" . با اطلاعات ناقصی که دارد. با همه چیزهای که آخر کار می داند و یادش می رود که اول کار این همه را نمی دانست. گذشته ای که آن موقع هنوز اتفاق نیفتاده بود و او هم کف دستش را بو نکرده بود و با اطلاعات ناقصی که به دستش آمده بود، داشت بهترین تصمیم را می گرفت.

این ها همه درست. ولی نکته ی مهمی که بعدها دریافتم اینست که همیشه ی خدا "نشانه" هایی وجود دارد. نشانه هایی که به ما چراغ خطر نشان می دهند و ما اغلب با خوش خیالی از آن ها عبور می کنیم. با "انشاالله که چیز مهمی نیست" ها. و "هر گلی یه خاری دارده" ها. و چرندیاتی ازین قبیل که جز برای خود فریبی به کار نمی رود. نکنید! . نکنیم!. با خودمان روراست باشیم.

حقیقتش این است که عمیق تر که نگاه می کنم می بینم در تمام مدت یک سال گذشته در هر تجربه ای که به تلخی یا شادی گذشت نشانه ها به من حقیقت را می گفتند! تمام آنچه در صحنه نمایش آخر بر من روشن شد تمام حرف ها و صحبت ها. تنها بیان شفاهی مسائلی بودند که خودم از قبل می دانشتم!

و در نتیجه نکته مهم امروز این که »  اگر می خواهید با سر به زمین نخورید، نشانه ها را جدی بگیرید!

 


مکالمه من با یکی از دوستام چند وقت پیش:

- پری باورت نمی شه چقدر حالم بده، همش حس گریه دارم

-الکی میگی

- نه به جان خودم! واقعا حالم خوب نیست

- خفه شو!

- بابا چرا منو جدی نمی گیری؟ به شرافتم قسم حالم بده!

- یعنی واقعنی؟!!. باورم نمی شه! من همیشه تو رو می دیدم می گفتم خوش به حال این دختره! کلا دایورته!(همراه با قاه قاه خنده!)

خلاصه این که بله دوستان! الحق که:

everyone you see is figting a battle you know nothing about!


می دانید. سال های زیادی است که کم و بیش می نویسم ولی سوالی که برایم مطرح است این است که اصلا در این نوشتن، این زندگی کردن، این هر چه که هست تا چه اندازه با خودم صادق بوده ام؟ بله! جدیدا به این مساله پی برده ام که من آنچنان که باید با خودم و احساساتم صادقانه رفتار نکرده ام!

به "شادی" بیش از آن که باید بها داده ام. یا شاید بگویم بها داده ایم. بیشتر افراد همین طورند. چرا در مواقع غیر شاد ننشسته ام تا خودم را، روانم و احساساتم را مشاهده یا به عبارت دیگر observe کنم. مثلا همین الان. واقعا نمی دانم. "ناراحتم؟خشمگینم؟ غرورم جریحه دار شده؟. در حال حاضر صحیح ترین واژه ای که می توان انتخاب کرد کدام است؟" حالا اگر همان رهای پیشین بودم آنقدر سرم را به چیزهای دیگر گرم می کردم که امکان فکر کردن به این مساله و تحلیل آن را به کل از خودم سلب می کردم. این که من الان دقیقا مشکلم چیست!

.

.

.

موقع رانندگی یک لحظه به خودم می آیم! اکثر مواقع، هنگام گوش دادن به آهنگ و شعر و ترانه تمرکزم را گذاشته ام روی خوانندگی همزمان خودم، تحریرها، استاکاتو یا پیتزیکاتوی صدا و قدرت آن در حدی که از صدای خوانده بالاتر برود. کمتر پیش آمده به زمان احتمالا زیادی که صرف شده تا تاثیری که باید در من مخاطب بگذارد، آن دریچه ای که احتمالا باید در دنیای من بگشاید و آن حس عمیق یا حتی سطحی که باید ایجاد کند، که این آهنگ دارد چه فضایی را به تصویر می کشد، چه می گوید و . توجه کنم! همگی این ها را با تمرکز بر روی مسائل فنی از دست داده ام.! که شخصیت من این گونه است. تاکیدم بر مسائل علمی و تکنیکی آنقدر زیاد است که از بخش حسی و هنری باز می مانم! حقیقت این است که در زندگی همیشه این گونه رفتار کرده ام. بخش احساسی زندگی ام را کور کردم و سواد عاطفی ام اغلب برگرفته از تجربیات دوستانم، کتاب و فیلم بود.

و حالا درد دارد! آشنا شدن با احساساتی که گاها غریبه اند. تجربیات شیرینی که می دانی نمی ماند و نمی دانی با آن چه کار کنی! تجربیات تلخی که هنوز خنجر می زند و این احساس نیاز به کامل بودن. بی عیب و نقص بودن. این که رها اشتباه نمی کند! و هر کاری را به نحو احسن به انجام می رساند!

اصلا چه کسی باید به ما حق اشتباه کردن بدهد؟ چه کسی جز خودمان؟! چرا باید اینقدر کامل و بدون نقص باشیم؟ آیا این حس نشات گرفته از چیزی فراتر از نیاز به تایید و قبول خود حقیرمان (!) و برآورده کردن نیازهای غرور سیری ناپذیرمان است؟ که اگر حقیر نبود نیاز به این همه تایید نداشت! عزت نفسمان ما را فارغ از همه ی قضاوت ها و کاستی هایی که از طبیعت انسان برمی آید می پذیرفت و تکریم میکرد. و دوست داشتیم. حتی خود اشتباه کرده مان را!! چرا نباید در اشتباهاتمان خودمان را بپذیریم و تایید کنیم؟

بله! مسئولیت خود و اشتباهاتمان را بپذیریم! از آن فرار نکنیم، مشاهده اش کنیم، جستجو کنیم که زندگی چه درسی قرار است در آن اشتباه به ما بدهد و درسمان را که یاد گرفتیم خودمان را بابت این همه شجاعت برای مواجه شد با کاستی هایمان. با روح عریان ناکاملمان. تحسین کنیم!

و ببوسیم حتی!

و در نهایت خودمان را ببخشیم و یک "فدای سرت" بلند به خودمان بگوییم.

 


این که در این چند وقت اخیر چه بر من گذشته را تنها خدا می داند. درست موقعی که فکر می کنی زندگی دیگر آنچنان چیزی برای یاد دادن به تو ندارد و احتمالا از هر چیزی یک ذره اش را طی این سی سال تجربه کرده ای ناگهان ضربه های کاری شروع می شود! سبکی دیگر از زندگی واقعی. خارج از توهمات و خواسته های فانتزی. زندگی که دیگران هم در آن نقش پررنگ و حیاتی دارند. هم از نظر اقتصادی و کاری و هم احساسی و عاطفی. و وای از این احساس و عاطفه!

روزهایم روزهای پریشانی است. به "صبر  کردن" آگاهی پیدا کرده ام. باید صبر کرد! اصلا این یکی از آن اصول اساسی زندگی است که یا خودت می آموزی یا زندگی می آموزدت! و چه سخت و تلخ است.

نمی دانم چه کسی این را گفت که "صبر" نام گیاهی است بسیار تلخ و جهت همین تلخی است که فعل صبر کردن را بر مبنای آن ساخته اند. مثل گیاه "عشقه" که گیاهی است که حول گیاه دیگری می پیچد و بالا می رود و "عشق" از آن می آید.

 

ادامه دارد.


او به زودی از زندگی من بیرون می رود و من از همین لحظه دلتنگم. احتمالا به محض اولین دیدار ما بعد از بازگشت از سفرش. عکسش را نگاه می کنم و تازه درک میکنم حس و حال شاعرانه عاشقانه ای را که مدت ها بود اینجا و آنجا می خواندم و درک واضحی از آن نداشتم؛

خب به نوعی حس شکست است. اینکه فکر کنی قرار است یک عمر یک چهره را پیش رویت ببینی و احتمالا به زودی تمام خط و خطوطش را از بری. بعد ناگهان ببینی تمام شد. حتی اگر خودت تمامش کنی. آدم دلش برای تصوراتش هم حتی تنگ می شود! و شاید اصلا برای تصوراتش بیشتر از همه! و اینگونه تمام کردن در شرایطی که در بهترین روزهای رابطه هستید و توی چت هایتان مدام قلب و بوسه برای هم می فرستید واقعا کار سختی است. قلب آدم تکه پاره می شود. ولی چاره چیست. چیزهای متفاوتی از رابطه می خواهیم و اول آخر محکوم به شکست است و من شدیدا معتقدم اگر چیزی قرار است خراب شود هر چه زودتر بهتر. افتادن از طبقه سوم-چهارم دست و پای مرا می شکند ولی از طبقه دهم دوازدهم بیفتم یقینا خواهم مرد. وابستگی بی دلیل نمی خواهم.

قرار است در پروسه فراموشی و کناره گیری عمیقا روی خودم تمرکز کنم. فیلم ببینم. کار کنم. خودم را سرگرم کنم و تغییرات اخیر در کار و زندگی ام را رصد کنم تا بگذرد. هر چند دلم به کاری نمی رود و از همین الان شدیدا خون است


با یک دنیا عشق برگشته ام. یک عالمه حس خوب. یک عالمه برنامه جدید. مدت زیادی است که اینجا نیستم. طبق عادت سرم شلوغ است ولی حیف است این لحظه هایی که دارند می گذرند بروند بدون اینکه ردپایی به جا بگذارند و من بتوانم چند سال دیگر حال و هوای ۲۹ سالگی که دارد به اتمام می رسد را تجربه کنم.

حقیقتش ۳۰ سالگیم شاید از آنچه قبلا تصور می کردم کمی دور باشد. همچنان مجردم. البته در رابطه ای حدودا ۴ ماهه که به آرامی می گذرد. بالاخره جواب کمیسیونم آمد و دارم داروخانه می زنم. شریکی. حالا هر چه همه بگویند شریک اگر خوب بود خدا می گرفت. ولی وقتی توانایی این که به تنهایی کاری را انجام بدهی نداشته باشی مجبوری دیگر. من هم همچنان در پاسخ همان استدلال معروفم را می آورم که سفره ای پهن است و هر کس سهم خودش را برمی دارد. شریکم هم همین طور. بهتر از آنست که کلا سفره ای نباشد

خلاصه اتفاقات زیاد است ولی حس نوشتن نیست. نمی دانم انگار نوشتن از یادم رفته. به شدت تغییر کرده ام. ذهنم درگیر کار است و چک و قرارداد. و پیام های عاشقانه ای که لابه لای کارهایم خسته نباشید می گوید و روز خوبی برایم آرزو می کند :) از آن طرف دلم عجیب به تنهایی خو کرده. آنقدر که دیگر نگاه های متعجب ازین که توی رستوران تنهایی بنشینم. تنهایی توی شهر پرسه بزنم. تنهایی برنامه ریزی کنم و. اذیت کننده نیست. خود تنهایی اش هم. خب البته اگر "او" باشد خوب است. مسلما بیشتر خوش می گذرد ولی دیگر مدت هاست از مونولوگ های درونی خبری نیست. خالی ام! درون ذهنم دائم یک صدای سسسسسسس ممتد می آید. و من با شگفتی به شکوه و عظمت این سکوت می نگرم. یک ناظرم! نگاه می کنم و در حافظه ام ثبت می شود. نگاه می کنم و دلم می گیرد. خوشحال می شود. دلتنگ می شود.

چقدر کار دارم! و چقدر حس عاقل تر شدن دارم. و صبورتر شدن و عاشق تر شدن. 

          سی سالگی از آنچه بدان فکر می کنم به من نزدیک تر است!


دوست دارم بدانم در این عصر تکنولوژی و سوشیال مدیا زدگی دقیقا مخاطبان وبلاگ چه کسانی هستند؟! برایم خواندن وبلاگ و دستنوشته های کسی که نمی دانی اصلا صلاحیت قلم دست گرفتن دارد یا نه، اعتماد به او و تلاش برای شناختن دنیای درونش همان قدر دور از ذهن و مربوط به گذشته هاست که روزگاری پیاز قرض گرفتن از زن همسایه.! می دانید من همه را امتحان کردم! از تلگرام و واتزاپ و اسکایپ گرفته تا ایسنتاگرام و فیس بوک که بیشتر حالت خاطره نویسی و ثبت خاطرات را دارد. ولی وبلاگ حال و هوای دیگری دارد. مربوط به گذشته های دور و صمیمی. با آداب و دید و بازدید های خاص خودش که خودم مدت هاست دیگر به جا نمی آورم. حالا بعد از تمام ماجراجویی ها و زیر و رو کردن همه این ها حسم به وبلاگ چیزیست شبیه به خانه خود آدم است!

در این میان اینستاگرام بیشتر از همه حالم را به هم زده. این همه اکسپوز و ابراز خود برایم تهوع آور است. آدم های خوشبختِ پرفکتِ همه چیز تمام! با آن رابطه های فوق العاده رمانتیکشان که خصوصی ترین ابراز علاقشان هم باید توی چشم و چال بقیه باشد! مثل این سیر تبریکات تولد و بعد اسکرین شات از آن ها و پاسخشان توی استوری!!! گویی چیزی به نام پی وی کشف نشده. یا ایام خاص مثل روز پدر یا روز مادر که اینستا را شبیه جلسه اولیه مربیان می کرد از بس همه با والدینشان حضور دارند. آن هم در شرایطی که بنده خودم می دانستم بسیاری از این بندگان خدا (پدر و مادرها را عرض می کنم) من جمله والدین خود بنده، حتی نحوه استفاده از گوشی هوشمند را به درستی نمی دانند! شما را نمی دانم ولی از نظر من این رفتارها زیادی fake و فاقد اصالتند. خیلی دلم می خواهد زیر پست هایشان بنویسم بس است لطفا! حالمان را به هم زدید! چقدر شوآف؟! برای نمایش سفرهای لاکچری و غذاهای شیک و پیک و دوستان فوق باحالتان! من اسمش را می گذارم سندرم زندگی های crop شده! یعنی زدودن ضایعاتی که پیام منفی مخابره می کند و ویرایش و روتوش کردن آن بخش نمایش داده شده به طوری که به شکل حال به همزنی فوق العاده به نظر بیاید! نمی دانم متوجه می شوید منظورم چیست یا نه.

این است که تصمیم گرفتم رهایش کنم و رها شدم! باورتان نمی شود. چقدر حس بهتری دارم. به خودم. به زندگی ام که منحصر به فرد است و خب من تصمیماتی گرفته ام. در بعضی جنبه های زندگی پیشرفت کردم و طبیعی است که تمرکزم روی بخش دیگر کمتر شده که این نتیجه طبیعی انتخاب هایم است. من گفتم سندرم زندگی های کراپ شده ولی بعدها اصطلاح علمی تری برای آن پیدا کردم:

FOMO= fear of missing out!

حالا این فومو چی هست؟ فومو در اصل به معنای ترس از جا ماندن است. مثل این که فکر می کنی همه دارند تند و تند در زندگی شان رشد و پیشرفت می کنند و تو از همه این ها جا مانده ای! یا مثلا در جای دیگر دارد به بقیه بیشتر خوش می گذرد یا برنامه هیجان انگیزتری هست که توی نوعی داری از آن جا می مانی و این به شما استرس وارد می کند و اجازه نمی ده از همان امکانات در دسترست برای زندگی بهتر بهره ببری و این دقیقا اتفاقی بود که برای من داشت می افتاد. اینکه همه دوستانم حال دلشان از من بهتر است. زندگی شان از من جالب تر است. از من موفق ترند. روابط طلایی را تجربه می کنند و در کل با حس یک شکست خورده تمام عیار از اینستاگرام برمی گشتم!

خلاصه کلام این که مراقب سلامت روح و روانتان باشید. نگذارید سندرم های جدید آزرده تان کند! روح و روانتان را هر جایی نبرید و هر چیزی به خوردشان ندهید. خیلی از این ها توخالی است. هیچ جا هیچ خبری نیست. بچسبید به زندگیتان و به بهترین شکلی که بلدید کیفش را بکنید.

 

به قول شاعر (مجتبی کاشانی):

شعله روشن این خانه تو باید باشی

هیچکس چون تو نخواهد تابید

چشمه جاری این دشت تو باید باشی

هیچکس چون تو نخواهد جوشید

سرو آزاده این باغ تو باید باشی

هیچکس چون تو نخواهد رویی

 

باز کن پنجره صبح آمده است

در این خانه رخوت بگشا

باز هم منتظری؟!

هیچ کس بر در این خانه نخواهد کوبید

و نمی گوید برخیز که صبح است بهار آمده است

 

خانه خلوت تر از آنست که می پنداری.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها